زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

سکوت سر شار از ناگفته هاست

 ساده است نوازش سگی ولگرد

شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی میرود

و گفتن که سگ من نبود

ساده است ستایش گلی

چیدنش

و از یاد بردن که گلدان را اب باید داد

ساده است بهره جویی از انسانی

دوست داشتنش بی احساس عشقی

او را به خود وانهادن و گفتن

که دیگر نمیشناسمش

ساده است لغزش های خود را شناختن

با دیگران زیستن به حساب ایشان

و گفتن که من اینچنینم

 

ساده است که چگونه میزییم

باری

زیستن سخت ساده است

و پیچیده نیز هم .

 

بدون عنوان

زمزمه های دلتنگی

حلقه های مداوم

پیاپی

تا دور دست .

تصمیم درست صادقانه .

با خود وفادار می مانم آیا

یا راهی سهل تر اختیار میکنم ؟

 

ایمان

 

اگه مواظب نباشی ایمانتو درست جایی از دست میدی که

بیشتر از همیشه بهش احتیاج داری ...

 

چقدر این جمله قشنگه .

خدای من هوامو داشته باش .

راه سخت و درازه . هیچ کسی هم جز خودت نمیتونه مواظبم باشه

 

 

زمزمه های دلتنگی

الهی نگویم طاعتم بپذیر ؛ قلم عفو برگناهم کش

 

درس تازه

چقدر قشنگ گفت

واقعا حکمت چیه ؟

واقعا عدالت خدا یعنی چی ؟

یعنی اونچیز که من میخوام ؟

یعنی اونچیز که من دوست دارم ؟

خدای من .

گاهی چقدر جملاتتو قشنگ برای ادم میگی .

چه درس قنشگی

دوست دارم خدا جونم

 

...

اومد

خیلی هم زود اومد

خیلی اهسته

بی سر و صدا

حتی صدای پاهاش تکونم نداد

بیدارم نکرد

خوابم خیلی سنگین شده چرا ؟

چرا حسش نمیکنم؟

چرا لمسش نمیکنم ؟

چرا درکش نمیکنم ؟

داره از دستم میره چرا نمیتونم کاری کنم ؟

چی شد که اینجوری شد ؟

چند روز گذشت

بقیش هم میاد و میره .

خدای من نزار اینجوری بمونم.

بزار یه یادگاری خوب از ضیافتت داشته باشم .

خدایا یه نیگاه بهم میندازی ؟

اره حتی شده از روی ترحم

چون فقط ترحم تو برام شیرینه

بهم رحم میکنی ؟

دلت برام میسوزه ؟

کمکم میکنی ؟

 

 

ماه رمضان مبارک

 

دوباره از راه رسید

با گامهای محکم و استوارش

با صدای فریاد الله اکبرش

با دعاهای نیمه شبش

با فرشتگان مامور شده اش

چقدر این گامها قشنگند

وقتی میاید همه چیز اینگار تازه میشود

از نو میروید

اینگار مردم همه مهربانتر میشوند

وقتی میاید ادم بهتر میتواند تصمیم های خوب بگیرد

وقتی میاید روحی تازه در درون ادمی جان میگیرد

کالبدش حتی شکلی تازه به خود میگیرد

شاید جایی بهتر و نوساخته برای حضور ملائکش

جایی برای ...

کاش وقتی میرود همه چیز را با خود نبرد

کاش بشود یک چمدان پر از خاطرات خوب به دستش بسپاریم

تا قبل از رسیدن ما کارهای گمرکی اش را رسیده باشد

کاش بشود با رفتنش هنوز تازه بمانیم ...

خدایا به ضیافتت می اییم

درهای توبه ات را برویمان باز کن ...

 

 

منقول

 

دیدی عروسک !

کسی مارا بر بوم یادها به تصویر نکشید

ترانه ای از دوری ما دلتنگ نشد

چشمی رو به درگاه اشک به انتظار ما ننشست

ما دیگر در شهر آینه غریبیم

بیا برویم عروسک

من و تو

تا آغاز راه مرثیه هم سفریم .

 

هراسهای بیهوده

تا بوده همین بوده ...

 

زمزمه های دلتنگی

 

 

خدایا گفتی انسان هر آینه فراموشکار است

پس چرا نمیتونم فراموش کنم ؟

 

تک بیتی

 

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم

 

بودیم و کسی پاس نیمداشت که هستیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

 

ضد حال

زمزمه های دلتنگی

آخ که چقدر میخوره توی ذوق آدم

وقتی که با یه اشتیاق خاص  برای دیدن کسی بری که از خونه خدا برگشته

و همینکه وارد شدی ببینی توی خونه حاج خانم

ماهواره روشنه و داره شوی خارجکی نشون میده !

واااااااااااااااااااااای

 

سوال

 

امشب داشتم به این موضوع فکر میکردم که

اگه بدونیم فقط و فقط یک روز از عمرمون مونده

توی اون یک روز چیکار میکنیم ؟

واقعا چیکار میکنیم ؟

چقدر فرصت کمه نه ؟

 

قیصر امین پور

پیشینیان با ما

در کار این دنیا چه گفتند ؟

گفتند : باید سوخت

گفتند : باید ساخت

گفتیم : باید سوخت ،

اما نه با دنیا

که دنیا را !

گفتیم : باید ساخت ،

اما نه با دنیا

که دنیا را !

 

از کتاب رنگهای رفته دنیا

 

بازگشته اند

دردهای قدیمی من

تصویرهای تاریک

از من در آینه

از من

در خواب ها .

این بار میخواهم

                    تکه

                         تکه

                                 تکه کنم خود را

                                        تا دوباره دست کسی

                                                              شاید ...

نه !

این پازل را

هزار بار هم که بچینی

همان میشود

 

   

شتاب لحظه ها

زمزمه های دلتنگی

از روزهایت شتابان گذر مکن

که در التهاب این شتاب

نه تنها نقطه ی آغاز خویش

که حتی سر منزل مقصود را گم میکنی  .

 

( نقل از کتاب  « بارانی باید ...» )

 

زمزمه های دلتنگی

 

رنگین کمان پاداش کسیست که تا آخرین قطره زیر باران مانده باشد

 

 

تحفه ای یافت نکردم که فدای تو کنم

یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی تو

 

« میلاد فرخنده مادر دو عالم ؛ فاطمه زهرا (س) و روز مادر مبارک »

 

انا اعطیناک الکوثر

 زمزمه های دلتنگی

 

وقتی رسول محبوب من به خانه در آمد ، انگار خورشید پس از چهل شام تیره ،

 چهل شام بی روزن ، چهل شام بی صبح از بام خانه طلوع کرده باشد ،

 دلم روشنی گرفت و وجود تو را با تک تک رگها و شریانهایم احساس کردم

چگونه میتوانستم تاب بیاورم ؟ آن چند ماه حضور تو در وجود من

شیرین ترین لحظات زندگی ام بود .

هراس درد زادن ، دست استمداد مرا به سوی زنان مکه دراز کرد .

زنان قریش و بنی هاشم همه روی برگرداند « مگر نگفتیم که با یتیم ابوطالب ازدواج نکن ؟

 مگر نگفتیم حرمت اشرافیت را مشکن ؟ مگر نگفتیم ثروت چشمگیرت را با فقر محمد در نیامیز ؟

حالا برو و پاداش آن سرپیچی را بگیر . برو و کودکت را به دست قابله انزوا بسپار ...»

غمگین شدم ، اما به آنها چه میتوانستم بگویم ؟ آنها چه میدانستند نور نبوی یعنی چه ؟

ازدواج محمدی یعنی چه ؟

آن زنان زمینی شوی آسمانی چه میفهمیدند چیست ؟

به خانه بازگشتم ، با درد زایمان رفتم و با دو درد زایمان و تنهایی برگشتم .

آب در دل پیامبر اما تکان نمیخورد که او دو دست در آسمان داشت و دو پای در زمین .

ناگهان دیدم در باز شد و چهار زن بلند بالا و گندمگون

که روحانیتشان بر زیبایی شان میافزود داخل شدند .

اینان که بودند خدایا ؟

-          نترس خدیجه ! ما رسولان پروردگار تو ایم و خاهران تو .

-          من ساره ام ، همسر ابراهیم پیامبر و خلیل خدا

-          من مریم دختر عمرانم مادر عیسی و روح خدا .

-          من آسیه ام ، همسر فرعون که به موسی مومن شدم .

و دریافتم آن چهارمین زن که صلابتی کم نظری داشت کلثوم ، خواهر موسی است .

گفتند : خداوند ما را فرستاده تا یاریت کنیم

من آنجا – نه خودم- که مقام و قرب تو را در نزد خداوند بیش از پیش دریافتم و با خودم گفتم :

ببین خداوند چقدر این فرزند را دوست می دارد که قابله هایش را

 گلهای سرسبد عالم زنان انتخاب کرده است .

تو را نه بدانسان که مادران ، حمل خویش میگذارند بلکه بدان فراغت که مادری

 کودکش را از آغوش خود به آغوش مادر دیگری میسپارد ، به دست آن چهار عزیز سپردم .

تو پاک و پاکیزه قدم به جهان گذاشتی . طاهره ی مطهره .

تو را با آب کوثر شستشو دادند و در جامه ای که از بهشت برایت اورده بودند پیچیدند

 و من اول بار آب کوثر را آنجا دیدم .

 

مکه از نور تو روشن شد و جهان از حضورت تلالو گرفت .

وقتی خدا به رسول من و عالمیان وحی فرمود : انا اعطیناک الکوثر .

من فهمیدم که تو کوثری و هیچ مادری ، دختری به خوبی دختر من نزاده است

دخترم ؛

دختر دل گسسته ام از دنیا ! دختر آخرتم ! دختر معادم ! دختر بهشتی من !

عزیز دلم ! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست ؟

و رمز خلقت زن در کجاست .امانت داد تا بدانند اوج عروج ادمی تا چه پایه بلند است .

 سلام برتو ! سلام بر پدرت و سلام بر شوی همیشه استوارت .

(نقل از کتاب کشتی پهلو گرفته )

 

 

به مناسبت تولد خودم

 زمزمه های دلتنگی

 

و شاید تنها مردگان از میلاد ما خرسند میشوند ،

زیرا تنهایی شان چندان به درازا نخواهد کشید .

(علی روح نواز )

 

دوستت دارم مادر

 

دستم را گشودم

تا نگاهی به رگهای پر خونش بیندازم

حرارتی عجیب از آن بلند شده بود

حرارتی که در آن وا مانده بودم که خیال است یا حقیقت

با من حرف میزد

خوب شنیدم که با من سخن گفت

با همین گرما

دستم به لرزه افتاد

بغض همه وجودم را گرفت

و اشک امانم نداد

اما من تنها نمیگریستم

او نیز بود و به همراه اشک های بی صدای من میگریست

دلش گرفته بود

از من

و از گمشده هایی مثل من  

آری از من دلش گرفته بود

ما با هم گریستیم

شهامت در آغوش کشیدنش را نداشتم

این دستها

این وجود

این تکه تکه های روح و جسم من چقدر مسئولند

و من چقدر بیتفاوت

و چقدر بیخبر

کسی تلنگری شد به روح خسته ام

و اندک اندک مرا به گمشده ام رهنمون شد

گمشده ای که شاید هیچگاه به دنبال یافتنش نبوده ام

و امروز با همه وجودم نیازش را در خود احساس میکنم

امرزو با همه وجود طعم در پناه ماندنش را چشیده ام

دیگر میترسم که مبادا با چراغ روشن به خطا روم و در چاه افتم ؟

نمیخواهم فریاد بزنم

میخواهم آرام ودرزیر گوشش زمزمه کنم «  دوستت دارم مادرم »

 

یاس کبود

من نه توان از تو سرودن دارم

نه از تو دم زدن را لایقم

یاس کبود من

امشب در دل علی غوغایی است

و کوچه های مدینه به یاد چادر خاکی تو به اشک نشسته اند

مادرم

برای ما فرزندان دور افتاده از تو امشب بهانه ای است برای متوسل شدن

دستمان را بگیر و مگذار و مخواه که از تو دور بمانیم

 

 

« برگرفته از وبلاگ شخص ثالث »

 

دویدم و دویدم، به خونه‌ای رسیدم

اونجا خاتونو دیدم، خدایا چی میدیدم!

یه خونه پر از دود! دود از آتیش در بود

خاتون و دیوار و در! یه میخ،‌ اونم خون‌آلود

یه مرد با دست بسته! با یک قلب شکسته

چهار تا گل هراسون! کنج اتاق نشسته

حال خاتون چه بد بود، رو چادرش یه رد بود

رد خونو نمیگم، انگار جای لگد بود

بیرون یه دیو سیا، باهاش یه مش بی‌حیا

خاتون صدا زد: علی! کمک میخوام،‌ زود بیا

دو دیو وحشیانه، یکی با تازیانه

یکی قلاف شمشیر، اف به تو ای زمانه

همهمه بود و فریاد، یه غنچه بود که افتاد

علی نیا! خاتون گفت، بذار تا یک زن بیاد!

تو کوچه جنب و جوش بود، علی ولی خاموش بود

خاتون صداش نیومد، گمون کنم بیهوش بود

دیو سیاه پلید، تا خاتونو بیهوش دید

علی رو با یه ریسمون، به سمت مسجد کشید

خاتون که نیمه‌جان بود، زخمی و ناتوان بود

مدافع ولایت، تو کوچه‌ها دوان بود

خاتون دلش غوغا بود، دلواپس مولا بود

وقتی رسید به مسجد، شفق تو کوچه‌ها بود
خاتون با یک دنیا درد، خطابشو شروع کرد:

مزد بابام این نبود، آهای مردم نامرد

 

 

Beautiful pictures

 

Beautiful pictures developded

 

from negatives in a dark room . 

So if you see darkness in your life

 be sure that God  is making a beautiful picture for you

 

از کتاب دوست ناب ترین کلام هستی

 

یکدیگر را پذیرفتیم

تشویق کردیم

و ستودیم توانمندی های هم را .

دوستی مان چه پاک و بی آلایش است ؛

جایگاهی که قادریم خود باشیم

بی هیچ نقش و نقابی .

دوستی مان رو به قرون است ؛

به سان منبع لایزال وجد و سرور

و آرامش زندگی ام .

 

 

منقول

 

زمزمه های دلتنگی

من برای سالها مینویسم

سالها بعد که چشمان تو عاشق میشوند

افسوس که قصه مادربزرگ درست بود

همیشه  یکی بود یکی نبود ...

 

 

همون گوی و همون میدون

رخ افسرده دلم گریون

میون دوزخ و برزخ

بازم روزای سرگردون

 

 عمریست که از حضور او جا ماندیم

در غربت سرد خویش تنها ماندیم

او منتظر است تا که ما برگردیم

مائیم که در غیبت کبری ماندیم

(منقول )

 

 

خدایا دوست دارم

همین و  بس .

 

 

عرضی شیرازی

 

غلط است اینکه گویند که به دل رهست دل را

دل من زغصه خون شد دل تو خبر ندارد ...

 

 

صبر

 

صبر داشته باش ؛ انتظار  همیشگی نیست ...

 

دکتر شریعتی

حج ، بودن تو را که چون کلافی سر در خویش گم کرده است ، باز می کند.

 

این دایره بسته ، با یک نیت انقلابی ، باز می شود ،

 

 افقی می شود ، راه می افتد ،

 

 در یک خط سیر مستقیم ، هجرت به سوی ابدیت.

 

به سوی دیگری ،

 

 به سوی او !

 

هجرت از خانه خویش به خانه خدا ، خانه مردم !

 

 و تو ، هر که هستی ،

 

 که ای ؟ انسان بوده ای ،

 

 فرزند آدم بوده ای ؟

 

اما تاریخ ، زندگی ، نظام ضد انسانی اجتماع ، تو را مسخ کرده است .

 

و تو ، جاده تاریخ را پیش گرفتی ،

 

به راه افتادی ،

 

کوله بار امانت خدا بر دوشت ،

 

پیمان خدا در دستت ،

 

نام ها که خدا به تو آموخت و در دلت و روح خدا در کالبدِ بودنت و ...

 

عصر ، تمامی سرمایه ات و تو ،

 کارت ؟ همه  از سرمایه خوردن !

 

پیشه زندگی ات؟ زیانکاری ،

 نه زیان در سود ،

 

 زیان در سرمایه: خسران!

 

 و به عصر سوگند که انسان هر آینه در زیانکاری است.

 

و تو ، تا حال چه کرده ای؟ زندگی کرده ای !

 

- چه در دست داری؟

 

- سال ها که از دست داده ام !

 

و چه شده ای؟ ای بر سیمای خداوند !

 

 ای مسئول امانت او ؟

 

 ای مسجود ملائک او ؟

 

 ای جانشین الله در زمین ! در جهان !

 

 

وصال شیرازی

پروانه به یک سوختن آزاد شد از شمع 

 بیچاره دل ماست که در سوز و گداز است

 

دکتر شریعتی

 در آستانهء مسجد الحرامی ، اینک،کعبه در برابرت !

یک صحن وسیع ، و در وسط ، یک مکعب خالی و دیگر هیچ !

ناگهان بر خود می لرزی ! حیرت ، شگفتی !

اینجا ... هیچکس نیست ، اینجا ... هیچ چیز نیست ... حتی چیزی برای تماشا !

یک اتاق خالی ! همین !

احساست بر روی پلی قرار می گیرد از مو باریکتر ،

 از لبه شمشیر برنده تر !

 قبله ایمان ما ، عشق ما ، نماز ما ، حیات ما و مرگ ما همین است ؟

 سنگهای سیاه و خشن و تیره رنگی بر روی هم چیده و جرزش را با گچ، ناهموار و ناشیانه بند کشی کرده و دیگر هیچ!

ناگهان تردید یک سقوط درجانت می دود !

اینجا کجاست ؟ به کجا آمده ام ؟

 قصر را می فهمم : زیبایی یک معماری هنر مندانه !

معبد را می فهمم : شکوه قدسی و سکوت روحانی

در زیر سقف های پر جلال و سراپا زیبایی و هنر !

آرامگاه را می فهمم : مدفن یک شخصیت بزرگ ، یک قرمان ، نابغه ، پیامبر ، امام ...!

اما این...؟ در وسط میدانی سرباز ، یک اتاق خالی !

نه معماری،  نه هنر  ، نه کتیبه ، نه کاشی ، نه گچ بری ، نه ...

حتی ضریح پیامبری ، امامی ، مرقد مطهری ،

مدفن بزرگی ... که زیارت کنم  ، که او را به یاد آرم ،

 که به سراغ او آمده باشم ، که احساسم به نقطه ای ،

چهره ای ، واقعیتی ، عینیتی ،

بالاخره کسی ، چیزی ، جایی ،تعلق گیرد ،

 بنشیند ، پیوند گیرد .

اینجا هیچ چیز نیست ،

 هیچ کس نیست .

نا گهان می فهمی که چه خوب !

چه خوب که هیچکس نیست، هیچ چیز نیست ،

هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد .

ناگهان احساس می کنی که کعبه یک بام است ،

بام پرواز ، احساست ناگهان کعبه را رها می کند

و پر می گشاید و آنگاه " مطلق" را احساس می کنی !

 " ابدیت " را احساس می کنی .

آنچه را که هر گز در زندگی تکه تکه ات ،

در جهان نسبی ات نمی توانی پیدا کنی ،

نمی توانی احساس کنی ، فقط می توانی فلسفه ببافی ،

 اینجاست که می توانی ببینی ، مطلق را ، ابدیت را ، بی سویی را

                                                     " او"   را... . *

 

جامی

مکن تعجیل در تحصیل مقصود

بسا دیری که باشد خوشتر از زود

 

خدا

هرچه دلت خواست نه آن میشود

هر چه خدا خواست همان میشود ...

 

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست ...

 

مناجاتنامه

از او خواه که دارد و می خواهد که بخواهی ؛

از او مخواه که ندارد و می ترسد که از او بخواهی ...