زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

دل پریشونه

 

میگن دنیاست حیرونه

 میگم نه دل پریشونه

وقتی که پشتت خالیه

یا تیکه گاهت پوشالیه

حتمی زمینت میزنند

امیدتم خیالیه

با این چیزایی که دیدم

ترسم گرفت ترسیدم

دلم میخواد زار بزنم

سرمو به دیوار بزنم

زمین و زمانو بدوزم

گر بگیرم تا بسوزم

 

 

 

آلبرت اینیشتن

 

عشق مثله یه ساعت شنی می مونه ، همزمان که قلبت رو پر میکنه عقلت رو خالی میکنه.

 

 

فردمنش

به تو یاد دادم عاشق شدن را

و دلم میخواست که از تو یاد بگیرم عاشق بودن را

و عاقبت به من آموختی که منطق عشق را نمیشناسد

پیشترها از خدابیخبران میگفتند

که عشق منطق را نمیشناسد

لعنت بر آنها

دستت را از من بگیر

سرت را از روی شانه هایم بردار

عطر نفسهایت را از من دریغ کن

و بگذار با غم خویش تنها بمانم

 

 

در من کسی به گونه باغی نمی شکفت

یا بارها شکفت ، دریغا ؛  به من نگفت

سفید برفی من

تا قصه های هفت کتوله خوابت نکرده است

تا آفتاب آبت نکرده است

این جانپناه سایه ام ارزانی تو باد

 

مارکوت بیگل

 

میخواهم آب شوم

در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز میشود

میخواهم با هرآنچه مرا در بر گرفته یکی شوم

 

تو بگو آخر قصه

میرسم کجا

تو منو تنها نزار

ای خدا خدا

بیقرارم نکنی

 

بی قرارم نکنی

طاقت عاشقی و عشق ندارم به خدا

من یه بوته گلم که رو به پر پر و خزونم

تو منو خشکیده و خارم نکنی

میدونم که راه تو از من جداست

میدونم که چشم تو خونه خرابم میکنه

ذره ذره قطره قطره میدونم میکشه آبم میکنه

تو بهار و نورسی

تو رو میخواد هرکسی

ولی من رو به زوالم

جون نداره پر و بالم

تو سراپا خواهشی

تشنه نوازشی

شادی و شیرین و ناز

بی قرار و پر نیاز

ولی من مرده غم

گوشه گیر و سر به زیر

دل من خسته عشق

از محبت سیر سیر

 

 

 

و عمر می رسد

به سی

پنجاه

هفتاد

و حاصل چند فرزند و چندین نواده

و این است ضمانت زندگی

 

 

خدایا ؛ اگر میخواهی زیبایی های زندگی را نشانم دهی

 

آنها را در وجودم نمایان کن که منظرش برای چشمان خسته ام ابدی باشد

 

فردمنش

 

تو که تازه رسیدی از گرد راه

تو که تازه به دل ما رسیدی

تو چه جوری مارو دیوونه دیدی

تو چه جور نقشه برامون کشیدی

عمریه که عاشق خدایی این دل ما

آخر خط و باز فدایی این دل ما

تو یکی بیا و از پشت دیگه خنجرش نزن

ذولفقار عشقت و تو یکی بر سرش نزن

دل مارو تو دیگه در به در این در و اون درش نکن

گل ما رو به خزونه تو با عشقت دیگه پرپرش نکن

بیچاره خوش باور و ساده و پاک دل ما

واسه یه ذره وفا عمری هلاک دل ما

بیا با ما تو یکی از  ته دل یار بشو

راستی راستی بیا با ما عمری گرفتار بشو

 

نکنه هوس گریبون دلت رو بگیره

نکنه تا جون گرفت دوباره این دل بمیره

نکنه اشک ما رو تو هم بخوای در بیاری

نکنه حوصلمونو تو بخوای سر بیاری

 

ما دیگه حوصله حرفهای پوچ و نداریم

ما دیگه خسته شدیم طاقت پوچ و نداریم

سر به سرم بزار ولی

سر به سر دلم نزار

یه باری از دوشم بگیر

مشکل رو مشکلم نزار

 

 

 

 

؟

 

« دستی که زخم میزند ناپیداست

زخم اما مانند طلوع آینه در صبح است

شاید تن به تیغ دوست سپردن راهی به سوی اوست

دستی دیگر

دوستی دیگر

و زخمی دیگر ... »

 

اصلا نمیدونم چرا اینو نوشتم

 

 

 

 

 

جبران خلیل جبران

 

« هنگامیکه همه رازهای زندگی بر تو گشوده شود ؛

آنگاه آرزوی مرگ خواهی کرد ...»

 

 

 

 

عمریست که میبازم و یک برد ندارم

چه کنم عاشق این کهنه قمارم

روزای سرگردون

 

همون گوی و همون میدون

رخ افسرده دلم گریون

میون دوزخ و برزخ

بازم روزای سر گردون

 

عشق

 

من اگر عاشق نباشم از خودم سیرم

من اگر عاشق نباشم زود میمیرم ...