زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

 

 « ای جان تنها

ما تن و تاب کدامین گرما را نداشتیم که گفتی دوری و دوستی و پاییز شد ... »

 

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد

زهر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد

خدا را ای نصیحت گو حدیث مطرب و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد

 

توکل

 

 

یه گنج پیدا کردم

یه گنجی که تا حالا به چشمم نیومده بود

یه گنجی که دوای هر دردیه

چیزی مثل یه مرهم

مرهمی که علاج همه دردهای روی زمینه

خدا همیشه توی لحظات سخت یه نشونه ای از خودش میفرسته

یه نشونه تا بگه که بنده من فراموشت نکردم

آره ! امتحاناتش سخته . خیلی هم سخته . ولی خودش به آدم تقلب میرسونه !

امروز یه تقلب واسه منهم فرستاد

همون گنج رو میگم .

همون چیزی که با تمام وجود میخوام بهش دل ببندم

همون چیزی که دلمو آروم آروم کرده

میدونی از مجا فرستاد ؟

امروز مثل همیشه داشتم روزنامه میخوندم

یه کاغذ که قیمتش 50 تومن هم بیشتر نیست

فکر نمیکردم خدا گنج به این بزرگی رو اینطور ساده جلوی چشمام بزاره .

توی روزنامه ای که شاید خیلی هم بی ارزش باشه

یه چیز برم فرستاد

نمیدونم ت حالا چرا انقدر درکش نکرده بودم

نمیدونم چرا باورش نداشتم

خدا کنه دیر نشده باشه و راهم بده

میخوای بدونی گنج  چیه؟

همه چیز یعنی همین :

فمن یتوّکل عَلی الله ؛ فهُِِو حسبهُ .

درسته؟

 

 

 

تحمل کن عزیز دلشکسته

تحمل کن به پای شمع خاموش

تحمل کنار گریه من

به یاد دلخوشی های فراموش

 

 

 

منو نسپار به فصل رفته عشق

نزار کم شم من از آینده تو

به من فرصت بده گم شم دوباره

توی آغوش بخشاینده تو ...

 

 

 

به انتظار صدایی هستم تا در گوشم فریاد کند :

« کات »

خسته ام

خسته ام از انتظار تو ...

 

 

همه رفتند کسی دورو برم نیست

چنین بی کس شدن در باورم نیست

همه رفتند کسی با ما نموندش

کسی حرف دل مارو نخوندش

 

 

در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم

بی مقدمه

 

 

امروز جمعه بود

جمعه که میشه دل آدم بدجوری میگیره

از صبح همش منتظری که زودتر شب بشه و بخوابی و باز صبح فردا نقاب بزنی

 و باز یه لبخند مصنوعی بندازی گوشه لبت تا همه فکر کنند که تو خیلی خوشی

از صبح باید همش نقش بازی کنی

نقش ادمهای شاد

نقش آدمهای بی غم

راسیتی ، اصلا توی این دنیا کسی هست که غمی نداشته باشه ؟

از صبح میری سر کار و خسته بر میگردی

دلت به همین نوشتن ها خوشه

به همین صفحه مانیتور که زمانی همه زندگیت بود

و حالا شده آینه دق

 

دیدی زندگی چقدر خسته کنندست

یک تکرار روزمره

وقتی عشقی نباشه هیچ چیز معنی نمیده

وقتی عشقی نباشه همه چیز یه تکرار مسخرست

دلم گرفته

 

من به مرگم راضی ام اما نمیآید اجل / بخت بد بین کز اجل هم ناز می باید کشید

 

 

 

 

 

 

 

 

تقصیر باد بود

بی موقع او وزید

شاید اگر بجای تیر

روز تولدم در ماه مهر بود

یا لااقل ، بجای جمعه

در روز شنبه ای ، حتی سه شنبه ای

شاید اگر که مادرم

پیشانی سیاه مرا خوب شسته بود

خوشبخت  میشدم

تقصیر ابر بود

آن باد نا رفیق ، که مخالف همی وزید

از دست جور آن مه و خورشید زیر ابر

لجبازی فلک ، که چرا نان ما نداد

شاید  شباهت مرغک همسایه ام به غاز

کوتاهی پدر

اقبال کج مدار

شاید اگر که شانس ، آن قهر کرده زمن ، گیج بی حواس

یکبار هم پلاک خانه ما را به یاد داشت

خوشبخت میشدم

تقصیر ما که نیست

از دست روزگار که طالع ما را چنین نوشت ....

دیگر گلایه بس

باید شروع کنم

دشوارتر قدم ، این اولین قدم

این راه باور خود ، راه نو شدن

با گام اولین آغاز میشود

باید شروع کنم

مکتوب سرنوشت

باید زسر نوشت

 

( برگرفته از مجله موفقیت )

 

باید از جنگ تو بر میگشتم

 

 

باید از سنگر بی سنگ تو بر می گشتم

از مدارعشق کمرنگ تو بر می گشتم

باید آن شب که فروتنانه در میدانت

من من کشته شد از جنگ تو بر می گشتم

باید از جنگ تو با هر چه که از من مانده

ترک اسب دست و پا لنگ تو بر می گشتم

عشق تو لحن بد سیل مصیبت بار است

باید از لحن بد آهنگ تو بر می گشتم

شعر سر سپردن از هجوم دلتنگی بود

باید از شعرک دلتنگ تو بر می گشتم

باید آن شب که فروتنانه در میدانت

من من کشته شد از جنگ تو برمی گشتم

                                                                                                             

 (  شهریار قنبری )

 

 

این متن رو همین الان از یک وبلاگی خوندم خیلی خوشم اومد میخوام اینجا هم بنویسم :

 

مترسک فهمیده بود که تا او هست کلاغ ها از گرسنگی میمیرند  فردا صبح مترسک مرده بود ...

 

 

گفتنی ها کم نیست من و تو کم گفتیم

ا

 

مروز چقدر مهربان شده بودم

صبح را سلامی دوباره دادم

سلامی گرم ،  نه از روی عادت

امروز به همه گرم سلام دادم

به خود امید زندگی دادم

امروز خواستم زیبا باشم

زیبا ببینم

زیبا فکر کنم

زیبا بگویم

و زیبا بشنوم

دیدم دیدنی ها را

چشمان مهربان مادر ، و نگاه نگران پدر از آینده ام را

امروز خوب گوش دادم

به صدای گرم مادر و به ابهت کلام پدر

امروز خوب فکر کردم

به بی خوابی های شبانه مادر، و به مشقت کارهای پدر

امروز خوب بودم

امروز به سمت هیچ دو گنجشکی ، سنگی را نشانه نرفتم

چیزهایی یاد گرفتم

امید حیاتی دوباره از شاخ بی برگ درختی

لطیف بودن را از قطره های باران

امروز صدای همدلی را به خویش یاد آور شدم

همدل بودن یک غریبه که  نزدیک تر از خویش میشود

و آنجاست که دیگر غریبه مفهومی ندارد

امروز یاد گرفتم تازه شوم

امروز چتری باز نکردم

خواستم زیر باران باشم

زیر باران قدم بزنم

زیر باران فکر کنم

زیر باران دعا کنم امروز روز رویش است

باید غم های کهنه را رها کرد و جای آن نهال ایمان و باور کاشت

باید هرزه علف های کینه را برچید و جای آن بذر ایثار و محبت پاشید

خدایا ؛ میخواهم دعا کنم

میخواهم زیر باران دعا کنم

دعا کنم که کمکم کنی تا همچنان تازه بمانم

کمک کنی تا شانه های محکم دوست همیشه جان پناه زندگی ام باشد

و میدانم بدون تو ای خدای مهربانم ، هر گز نمیتوانم

پس کمکم کن که راهی سخت عظیم و مقصدی ناهموار در پیش رو دارم

و من میتوانم

می توانم

می توانم

عجب صبری خدا دارد !

 

 

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم ؛

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان

هزارن لیلی ناز آفرین را کو به کو

آواره و دیوانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به گرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه میکردم .

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی

تا که میدیدم عزیز نابجای ، ناز بر یک ناروا گردیده ، خواری میفروشد

گردش این چرخ را

واروونه بی صبرانه میکردم .

 

عجب صبری خداردارد ...

 

بدون عنوان!

 

 

ما روزی ، عاشقانه بر میگردیم

بر درد فراق چاره گر میگردیم

از پا نفتاده ایم و تا سر داریم

در گرد چهان به دردسر میگردیم

                                 ( س _ کسرایی )

 

 

عشق همچون بومرنگ  است ، باید پرتابش کنی تا به سویت باز گردد