زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

بعد از سالها دیدن نوشته  های قدیمی حس عجیبیه


زندگی جشن زیبایی نبود

تنها فریب بود و فریب

عشق هم نتوانست زندگی را معنا کند

چون عشق هم فریبی بیش نبود...

هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم

باز چون فردا شود امروز و فردا میکنم

همین برای یک عمر زندگی کافیست 

که من عاشقت باشم و تو بدانی چقدر دوستت دارم

همین کافیست که من دل دهم و تو دل دل کنی

دل بکن عزیزم

از تمام چیزهایی که به زندگیمان زخم میزند ...

منقول

باز یک در و دیوار و سه تن رو به فرار 

 باز دژخیم و فریادش « ایست »  

که تو از پنجره خانه خود میبینی 

 هیچکس دیگر نیست  

کار دشواری نیست  

شمع را روشن کن  

سایه باید باشد  

تا بگویم هستم  

شمع را روشن کن   

(منقول)

قصه ها و غصه ها

سالهاست که قصه های ما تغییر کرده اند 

به جای هاچ زنبور عسل ، انگری بردها آمده اند 

و به جای بزبز قندی ها ، خون آشام ها . 

آری ، به جای تمامی آن لحظات گنگ  

روزهای شفاف سکوت و لبخند، جا خوش کرده اند  

گاهی از خودم چنان دور میشوم که نمیدانم خنده هایم چه مفهومی دارند 

و چنان فاصله گرفته ام از خود خودم  

که حتی نمیدانم اشک هایم هنوز معنی دلتنگی میدهد 

 یا از سر عادت فرود می آیند  .

اینجا همه چیز جوری دیگر شده 

از سر بریده شدن گوسفندها به ناله نمی آیم 

چنان آنها را تکه تکه بسته بندی میکنم که گویی ... 

گلها را نمیبویم  

چنان خسته شان میکنم تا از عرق تک تک گلبرگهایش  

شربتی خنک بسازم برای از راه رسیدن دوست 

سالهاست که قصه های ما تغییر کرده اند  

و امروز قصه های ما  

رنگ غصه هامان را به خود گرفته اند...

چمدانت را نبند

دلگیرم از تو 

از تو که شوق دیدار دوست را از من گرفتی 

و تشخیص دادی صلاح نیست که بروم 

 

حالا تا رسیدن به خانه ی دوست  

سالهای سال فاصله افتاده  

احرام

به خانه اش خوانده شدم  

خسته تر از تمامی این سالها  

 

با دلی پر از درد و گلایه  

نمیدانم حکمتش را  

اما خوب میدانم پشت تمامی این روزهای سرد  

روزی خواهد رسید که آفتاب بخت من نیز بدمد  

 

به خانه اش خوانده شدم 

با کوله باری از گناه و معصیت 

با لباسی سفید و بی هیچ نقش و نگار 

 

دلم تنگ تر از همیشه است  

من چیزی را گم کرده ام  

نمیدانم این گره ی کور را  

کی و چگونه راهگشایی خواهد بود  

خدایا خسته ام 

لحظاتی که ادم فکر میکنه به خدا احتیاجی نداره 

بیشتر از همیشه بهش احتیاج داره 

 

این غرور لعنتی با دین و ایمان ادم چه ها که نمیکنه  

وای به حال .... 

وای به قومی که ادعای ایمان دارند ولی ........... 

یادمان باشد اگر ... 

 

یادمان رفت 

چه زود همه چیز یادمان رفت  

 

در این شهر پر آشوب کسی یادمانی از ما برپا نکرد ؟ 

 

کجاست آن همیشه شیرین رویاها ؟ 

 

کدام فرهادی بی تیشه به جنگ کوه رفت ؟

زندگی مشترک

من زندگی  جدیدی را شروع کرده ام 

 

تجربه دو تا یکی شدن 

  

همانی که به ان زندگی مشترک میگویند   

مشترک شدن حس عجیبیست 

درست مثل روزهای آخر هفته میماند  ! 

 

زیبا  

نا مفهوم  

پر رمز و راز  

سخت  

تلخ  

گاهی شیرین 

شاید هم شیرین  

و گاهی تلخ 

خلاصه در این دنیا همه چیز درهم است  

شادی  

نشاط  

سر درگمی 

سختی   


آسایش 

 

اخمها و لبخندهایش هم هم درهم است  

 

ساده بگویم  

اندکی میترسم 

منقول

تو مرا برای خودت میخواهی  

و من هم تو را برای خودت  

اگر ضمیر  من حذف شود  

اتفاقی نمی افتد  

کجای این عشق است ؟!

منقول

بنده من، آن هنگام که تو به نماز می ایستی آنچنان غافلی که گویی صدها خدا داری  

 

و من آنچنان گوش فرا می دهم که گویی همین یک بنده را دارم... 

ــــــــــــــــــــــــ 

دلم برای خواندن تو تنگ شده 

برای از ته دل تورا صدا زدن 

و تو همچنان عاشقانه مرا اجابت کنی 

دلم برای عشق تو تنگ شده 

برای ناز خریدن های تو 

دستم را بگیر و از این جهان برهانم 

من از این زمینیان به ستوه امده ام 

از آنها که ادعا میکنند خلیفه تو هستند روز این کره خاکی 

میدانم من نیز خود یکی از این مدعیان هستم 

مرا از این همه خاک برهان  

تو نیز خوب میدانی که

((خاک استعداد هرچیزی را دارد الا ادم شدن را ))

چقدر نوشتن خوب است

درست مثل بالا اوردن میماند

اما کاش میشد دستمالی برداشت

و دهان را به آن چشباند

و تمامی دلتنگی های درون را

روی سپیدی اش بالا ارود

این روزها دلم پر شده است

درست مثل اتوبوسی که جای نشستن مسافر ندارد

 و درون من جای نشستن غصه هایم را ندارد

اما نمیدانم این غصه های لعنتی

از کجا اینهمه بلیط گیر اورده اند ؟

هوا اینجا بسیار بارانی ست

باریدن زیباست                 

مثل اشک ریختن میماند

اینگار دل اسمان هم از اینهمه دلتنگی پر شده بود

یا شاید کسی آن بالا دارد خودش را میشوید

یا شاید دلش را

یا شاید سرنوشت کسی را اب میدهند

تا غصه هایش رشد کنند

درختی شوند

و ریشه هایش همه زمین را بگیرد

درست مثل گناه آدم و حوا

که ریشه های جهنم ما را محکم کرد

کاش آدم تنها بود

درست مثل تنهایی عصر روزهای جمعه

تنهایی ها از رسوایی ها بهترند

وقتی تنها میشوی فقط دلت میگیرد

چند قطره اشک که بریزی

همه چیز صاف میشود

درست مثل روزهای بارانی

اما وای به روزی که رسوا شوی

رسوا که شوی

دیگر نمیشود کاری کرد

من یکبار رسوا شدم

نه ، دروغ گفتم !

من فقط یکبار رسوا نشدم

دلم سخت هوای خندیدن دارد

وقتی میخندم از خنده هایم خنده ام میگیرد

و این خودش غنیمتی است در این روزهای بی لبخند

اصلا نمیدانم چه میخواهم

باز کاغذ دیدم و باز  سکوت و باز قطره های باران

دلم هوایی شده

اما زیر این باران که نمیشود جایی رفت

تمامی گودال های شهر را اب گرفته است

میترسم پایم روی یکی از این گودال ها جا بماند

و انوقت با سر زمین بخورم

و تمام تنم خیس شود

و لباسهایم اب بروند

و برایم کوچک شوند

درست مثل بزرگ شدن

راستی نکند به ما دروغ گفته اند ؟

شاید ما بزرگ نشده بودیم

شاید لباسهای ما کوچک شده بودند !!!!

وای !!!

به همین راحتی فریب خوردیم

میبینی ؟

فریب خوردن چقدر اسان است .

مثل آب خوردن میماند

اما این روزها آب هم به راحتی از گلویمان پایین نمیرود

اینگار راهشان را گم کرده اند

 چقدر حرف میزنم !

باید اندکی عمل کنم

باید این تومار سرد مغزی ام را عمل کنم

اونوقت راحت یک گوشه ای بنشینم و یک فنجان چای داغ بخورم

آخ! چای داغ

دلم هوای نوشیدن دارد

دور میزی که من باشم و او

درست مثل فیلم های عاشقانه

روبروی هم بنشینیم و از هم خجالت بکشیم

و آنقدر در دلمان سکوت کنیم

تا بالاخره یکی مان به ان دیگری بگوید که دوستش دارد!

دوست داشتن درست مثل یک فنجان چای داغ میماند

در جایی خوانده بودم که دوست مثل یک فنجان چای داغ در یک روز سرد زمستانی است

 من از چای شدن خوشم نمی اید

دوست دارم قهوه باشم

که هر کسی که دلش خواست

مرا با همه تلخی ام سر بکشد

و چقدر بدم میاید

از کسانی که به ذائقه شان احترام میگذارند

و مرا با یک پیمانه شکر شیرین میکنند

اصلا از قهوه شدن هم منصرف شدم !

از شیرینی اجباری همیشه میترسیدم

اصلا نمیدانم دوست دارم چه باشم

باز درون ذهنم هیاهو شده است

مثل شلوغی های شبهای عید میماند

هر کسی میاید و میرود

یکی میخندد

یکی ...

وای که من چقدر از آن یکی بدم میاید

نمیخواهم حتی اسمسش را هم به یاد بیاورم

میترسم از میان این صفحه بزند بیرون

یقه ام را بچسبد

و من باز مثل احمق ها سکوت کنم

و بعد از این سکوت بیجا

یا شاید بجا

پشیمان شوم

باید زود جمع کنم

تا سر و کله اش پیدا نشده است

فاصله

همیشه میان من و من

فاصله ای بوده است

به اندازه تمامی کوچه های دلواپسی ام

تو که امدی

فاصله ها جا باز کرده اند

اینک میان من و من

هزاران فرسنگ فاصله است

به اندازه تمامی جاده های انتظار

با الها مددی کز تو غافل نشوم

تو کمک کن که ورق پاره باطل نشوم ...

مارکوت بیگل

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم

از دیگران شکوه آغاز میکنم

فریاد میکشم که : « ترکم گفته اند !»

چرا از خود نمیپرسم

کسی را دارم

که احساسم را

اندیشه و رویایم را

زندگی ام را

با او قسمت کنم ؟

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود ...

 

مارکوت بیگل

 

بسیار وقتها با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز میکنیم

اما در همه چیز رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوت ملال ها

از راز ما

سخن تواند گفت .

مارکوت بیگل

 

یکدیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم

شاید بهتر آن باشد که دست در دست یکدگر دهیم بی سخن

 

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

 

امشب وسعت شانه هایت را کم آورده ام

شانه هایی که هیچگاه سر برویشان نگذاشته ام...

 

 

 

بچگی ...

« ما بچه های کلاس سوم ب اما ؛ باید که با بچه هامان بچگی کنیم ؛ بچگی . این بود انشای ما در باره ریشه های عقب ماندگی !» (شهریار قنبری )

 

 

چقدر دلم برای خودم تنگ شده

برای تمام لحظه های بچگی ام تنگ شده

برای فوتبال بازی کردن های توی کوچه

برای ایستادن توی دروازه و گل کوچیک

برای زانوهای سوراخ شده ی شلوارهای بچگی !

برای وقتایی که مجبور بودیم بخوابیم ولی خوب و اساسی میزدیم به کوچه

برای وقتایی که از مدرسه اومده و نیومده دلمون هوای بچه محل هارو میکرد و دبدو که رفتیم !

برای یه عصر زمستونی و یه چای داغ و یه عصرونه درست و حسابی

برای تمام دغدغه هاو استرس های بچگی دلم لک زده .

گاهی میگم حیف شد بزرگ شدیم .

چقدر لحظه های قشنگی بودند که از دست رفتند

حالا که مثلا بزرگ شدیم

نمیشه دیگه روی جدول های کنار خیابون تعادلی راه رفت . اخه بزرگ شدیم

مجبوریم تمام شور و شوق بچگی هارو ببوسیم و بزاریم کنار چون زشته

وای چقدر زود گذشت .

 

بزرگ شدیم با یه دنیا دغدغه هایی که نمیدونیم چیکارشون کنیم

با یه دنیا امید و ارزو هایی که معلوم نیست چی میشن و باید چیکارشون کرد

کاش هیچ وقت بچگی هام تموم نمیشد

این روزها هرچی بزرگتر میشم بیشتر از دنیای ادم بزرگها میترسم

اره میترسم .

از بزرگ شدن خسته شدم

میخوام برگردم به سالهای سال پیش

من از بزرگ شدن خسته شدم

من این دغدغه هارو دوست ندارم

میخوام برگردم

بچگی هرچی که بود ...

واقعا بچگی چی بود ؟

 

 

 

آنشب که دلی بود به میخانه نشستیم

آن توبه ی صد ساله به یک جرعه شکسیتم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

مارکوت بیگل

 

گرفتار
وحشت زده
مبهوت
از شعبده زیستن
به چشم دیدن
به گوش شنیدن
به دست سودن
به بینی بوییدن
به زبان چشیدن
به قصد دریافت انکه
زندگی چیست ؟
چه میتواند باشد ؟
گرفتار
وحشت زده
مبهوت ...

 

منقول

 

حسین (ع)بیشتر از « آب » تشنه لبیک بود

اما افسوس که بجای « افکارش » زخمهای تنش را نشانمان دادند

و بزرگترین دردش را « بی آبی » خواندند

 

آئینه عاشورا

(منقول)

 

می‌توانیم در روز عاشورا، جامه‌ی سرخ بپوشیم و فریاد برآوریم که این سرخی، نشانه‌ی پیروزی خون بر شمشیر است.

·         می‌توانیم لباسی سر تا پا سفید بپوشیم و بگوییم این کفن است که پوشیده‌ایم تا عهدی باشد بین ما و حسین (ع) که در راه ادامه‌ی نهضت و ظلم ستیزی او، برای شهادت همیشه آماده‌ایم.

·         می‌شود سیاه پوشید و بانگ سر داد که این سیاهی نشانه‌ی آن است که من و من‌ها، در روز و روزهای عاشورا، حسین و حسین‌ها را تنها گذاشته‌ایم و آنها مظلومانه به شهادت رسیده‌اند. این لباس سیاه نشانی است بر شریک جرم بودن ما و ریخته شدن خون آنها.

·         می‌توان سبز پوشید و گفت نهضت حسینی، خزان مظلومان را بهار کرده است و نوید این پیروزی، بهار بشریت را به ارمغان آورده است.

·         می‌توان زرد پوشید و گفت ما به خزان نشسته‌ایم، چرا که بعد از عاشورا، بهار انسانیت، تابستان را پشت سر نگذاشته، به خزان رسیده است.

·         می‌توان...

·         می‌توان خندید و شادی و پایکوبی کرد و فریاد شهیدان زنده‌اند را سر داد و گفت که آنان نمرده‌اند و نزد خداوند روزی آسمانی دارند و جاودانگی الهی متعلق به آنان است.

·         می‌توان بر سر زد و شیون نمود که چرا همرزم حسین (ع) نبوده‌ایم و این افتخار را نداشته‌ایم که هم‌رکاب او باشیم.

·         می‌توان گونه‌های خود را به رنگ سرخ درآورد همانگونه که منصور حلاج با خون خود گونه‌هایش را سرخ نمود تا روی زردش را دشمن ظالم نبیند.

·         می‌شود خاک بر سر ریخت که شایسته انسان خفت زده است و بگوییم ما نیز نسبت به راه حسین (ع) چنین هستیم.

·         می‌شود علمدار شد و زور بازوی خود را به رخ دیگران کشید، بساط زورآزمایی به پا کرد و شهرت آفرید که علم فلان دسته از همه بزرگتر و سنگین‌تر است و همچنین می‌شود سنگین‌ترین علمها را بلند کرد و گفت این به نشانه علم نهضت اوست که به هر سنگینی‌ای که باشد، آنرا بر دوش خواهیم کشید.

·         می‌شود...
 

آری می‌شود هرکاری انجام داد، مهم این است که در پس آن کار، چه اندیشه‌ای نهفته باشد و اینکه ما با چه طرز فکری به رسالت خود نگاه کرده، در چه جایی و با چه محتوایی آنرا پیدا می‌کنیم. ضمن اینکه پس از یافتن باید بدانیم، تازه در ابتدای راهی دراز قرار خواهیم گرفت که چگونه آن اندیشه را به عمل تبدیل کنیم؟
 

حال که او به ما یاد داد "کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا" و به ما آموخت: همه جا کربلا و همه روز عاشورا است، اینک ما در عاشورا و کربلای خود چه می‌کنیم؟ آیا اگر ما هم در صحرای کربلا بودیم، باز هم حسین تنها نمی‌ماند؟ آیا این سوال لرزه بر اندام ما نمی‌افکند و تصور شریک جرم بودن در ریخته شدن خون حسین (ع) خواب را از چشمان ما دور نمی‌کند؟

اگر ما در کربلا نبوده‌ایم تا افتخار هم‌رزم بودن با او را داشته باشیم، ‌در کربلای عصر خود که زندگی می‌کنیم و اگر در روز عاشورای تاریخی حضور نداشته‌ایم،‌ در عاشورای زمان خود که قرار داریم. کافی است که حسین و حسین‌های زمان خود را بشناسیم، عاشورا و کربلا به خودی خود پیدا می‌شوند. اما اگر حق طلبان و ظلم ستیزان کماکان تنها مانده‌اند، خدا را شکر کنیم که ما روز عاشورا در کربلا نبوده‌ایم زیرا اگر حضور داشتیم یا در زمره یزیدیان بودیم و یا از کسانی که حسین (ع) را ترک کردند.
 

بیایید معرفت و روح نهضت حسین (ع) را یافته و حماسه بزرگ او را زنده کنیم تا در زمره یزید و یزیدیان نباشیم زیرا که جهان دو قطبی است،‌ یا راه حسین (ع) و یا راه یزید، راه سومی وجود ندارد. بیایید به حال خود گریه کنیم و دورنمایی از عملکردهای خود را پیش روی ببینیم و حساب لقمه‌های سفره‌ی خود را یکبار از نظر بگذرانیم:

ببین که چه ریسیده‌ایم،‌ دست که لیسیده‌ایم       تا که چنین لقمه‌ها، سوی دهان آمدند

(مولانا)

ظهر عاشورا است و ظهر عاشورا‌ها،‌ فرصتی است که انسان با خود واقعی‌اش روبرو می‌شود و من نیز در این آیینه خود را مشاهده می‌کنم و می‌بینم که امروز چقدر عجول هستم (خلق انسان عجولا)، ‌تا چه حد حریص هستم و سیری ناپذیر (خلق الانسان هلوعا) و جز شکم خود چیز دیگری را نمی‌شناسم و شکم بر من حاکم است (اولئک کالانعام بل هم اضل)، امروز به راحتی دروغ می‌گویم، به گرسنه و درمانده‌تر از خود رحم نمی‌کنم و در اسراف غرق می‌باشم و... این است خود واقعی من که در عاشورا برملا می‌شود.
 

آری عاشوراها، آیینه تمام قدی است در مقابل ما که می‌توانیم خود واقعی را در آن نظاره کنیم. بیاییم در این آیینه خود را نگاه کنیم و برای خود چاره‌ای بیاندیشیم و طرحی نو بیابیم تا پس از رسیدن به اندیشه‌ای درست، نوبت به انجام عمل نیک رسیده و نهضت حسین (ع) را در عمل زنده نگاه داریم. وای اگر از همه این نهضت‌ها و حماسه‌های بزرگ برای ما دست بریده‌ای، ‌لب خشکیده‌ای، سر بریده‌ای، دست قطع شده‌ای و فرق شکافته‌ای و... باقی مانده باشد و معرفت حرکت بزرگ مردان و زنان تاریخ در گذر زمان به دست فراموشی سپرده شده و صرفاً از آن مراسمی بر جای مانده باشد، آن وقت است که باید گریست و گریست،‌ بر سر زد و شیون کرد و...

امروز عاشوراست، به یاد آوردم که سالها است که با او بیعت بسته و بیعت شکنی می‌کنم. مُهر نمازم به یادم آمد که از تربت پاک کربلاست و من آن را به نشانه بیعت با او مبنی بر ادامه نهضت حق طلبانه و ظلم ستیزانه‌اش هر زمان که پیمان اول "ایاک نعبد و ایاک نستعین" را با خدا بستم،‌ پیمان دوم را هم با حسین (ع) در کنار آن قرار داده و بیعت می‌کنم، اما دریغ از یک جو عمل.
 

امروز در آیینه عاشورا خود را نظاره می‌کنم و جز پیمان شکنی حرفه‌ای و ماهر که حتی به پیمان شکنی‌های خود نیز واقف نیست، موجود دیگری نمی‌بینم. من از یک سو پیمان خود را با خداوند می‌شکنم و از سویی دیگر با حسین (ع) و می‌خواهم با شرکت در مراسمی و ریختن اشکی به خود بگویم که دین خود را نسبت به او ادا کردم و وجدان پیمان شکن خود را راحت کنم. اما آیا بدین گونه کار خاتمه پیدا کرده و من در زمره حسینیان قرار گرفته‌ام؟
هم اکنون حداقل خوشحال هستم که پیمان سوم را (لبیک لک لبیک) را نبسته و بار پیمان شکنی‌ام از این سنگین‌تر نشده است و به شیطان نیز سنگی نزده‌ام تا دروغ گویی‌ام بیشتر از این آشکار نشود.
 

اگر امروز حسین (ع) در بین ما بود و ما از آن حضرت سوال می‌کردیم که از ما عمل و وفای به عهد می‌خواهد و یا گریه و زاری و بر سر زدن، چه جوابی به ما می‌دادند؟ مسلماً به ما می‌فرمودند که وفای به عهد را، زیرا او شهادت را برای نشان دادن راه خدا انتخاب نمود تا برای ما الگوی کاملی باشد از انسان متعهد نسبت به خدا (ایاک نعبد و ایاک نستعین)، ‌حق طلب و ظلم ستیز،‌ تا ما بتوانیم او را نمونه و چراغ راه خود قرار بدهیم نه اینکه برای شهادت افتخار آمیز او صرفاً شیون کرده و بر سر زنیم.

آری باید برای این همه گمراهی و پرت بودن از راه و پیمان شکنی‌ها گریه کنم،‌ حداقل امروز را، زیرا

فردا هم چیز را دوباره فراموش خواهم کرد و چهره واقعی خود را نیز به دست فراموشی می‌سپارم

تا محرم و محرم‌های دیگر.

(محمد علی طاهری )

inbox

Daily we open our inbox and  read messages sent by frinds ; but how many times do we open QURAN and read messages sent by ALLAH?

 

گاهی اوقات وقتی آدم به حقیقتی میرسه چقدر دلش میگیره  

دلم برای تمامی لحظاتی که با کم توجهی از دست دادم میسوزه

 

 

 

 

 

تو هنوز از اینهمه خستگی هایم خسته نشده ای ؟

دوست دارم به اندازه تمام این لحظه ها فریاد برآورم

شاید آهی

شاید شکوه ای

 شاید گلایه ای

دلم میخواهد چشمانم را ببندم

دوباره بازش کنم

شاید به اندازه سالهای سال بعد

سالها بعد که تو ....

زمان چقدر برای تو بی معناست !

 

 

یک صبح سرد زمستانی با صدای گرم بهاری تو آغاز میشود

تمام بخاری ها خاموش هم که شوند گرمایی هست که بشود سوز زمستان را تاب آورد

دلگرمی ها همیشه از سر گرمی ها گرم تر بوده اند  

برایم حرف بزن که شنیدن صدایت را سخت بی تابم ...

 

 

 

 

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

 

یا علی بن موسی الرضا

 

زائری بارانی ام آقا به دادم میرسی ؟

بی پناهم خسته ام  تنها به دادم میرسی؟

گرچه آهو نیستم اما پر از دلتنگی ام

ضامن چشمان آهوها به دادم میرسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا به دادم میرسی ؟

 

هر کسی نا امید بود دست توسل به دامان تو زد

هر کسی دردی داشت تو درمانش بودی

هر کسی بی پناه بود تو پناهش دادی

ضامن چشمان آهو

با یک دنیا التماس و دلتنگی به سوی بارگاهت می آیم

با یک دنیا آرامش و استجابت بازم گردان

 

 

 

گر تو برانی به که روی آورم ؟

 

 

آخه تو کجا بودی ؟

از کدوم شهر اومدی ؟

         کی بهت گفته بیای

                منو آتیش بزنی

          دود کنی

                      منو نابود کنی ؟

 

 

گرچه میدانم نمیایی ولی هر دم زشوق

 

سوی در می آیم و هر سو نگاهی میکنم

 

 

شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد

باغ امسال چه پائیز عجیبی دارد

غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر

باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد

خاک کم آب شده مثل کویری تشنه

شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد

سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد

باغبان کرده فراموش که سیبی دارد

 

 

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت 

 

عمر بی حاصل ما اینهمه افسانه نداشت  

 

 

پائیز

زمزمه های دلتنگی

 

برگهای پائیزی مثل ارزوهای نا تمام میمانند

 

ارزوهایی که با عبور یک عابر خسته و بیتوجه زیر پاهای ادمی له میشوند

 

و صدای خش خششان طنین دلنواز عصر های جمعه است

 

منهم آن برگ افتاده ام مسافر

 

با قدمی بگذر و تمامم کن .

 

 

 

کم کم غروب ماه خدا دیده میشود

صد حیف از این بساط که برچیده میشود

در این بهار رحمت و غفران و مغفرت

خوشبخت آنکسیت که بخشیده میشود

 

عید فطر مبارک

زود گذشت

زودتر از اونیکه فکرشو بکنی

اینگار همین دیروز بود که از راه رسیده بود و

همراه خودش یک دنیا برکت و نعمت آورده بود .

وقتی دستهاتو بلند میکنی تا قنوت رو بخونی باورت نمیشه

یک ماه گذشت . به همین سرعت .

یک ماه درهای رحمت خدا باز باز بود .

چیکار کردیم توی این یک ماه ؟

مثل فقیرهای سمج چسبیدیم بهش یا نه ؟

تونستیم راهی پیدا کنیم  یا پشت درها موندیم ؟

باورت میشه که نتونسته باشی ازش چیزی بگیری؟

الهم اهل الکبریا و العظمه

 

 

یا حبیب من لا حبیب له

 

 زمزمه های دلتنگی

 

باز آ ، باز آ

هر آنچه هستی باز آ

و من باز آمدم

با کوله باری از گناه

کوله باری سنگین تر از سال قبل .

از معصیت سیر آمدم / بگذر اگر دیر امدم

خدای من ، یک سال گذشت

یک سال فرصت برای زنده بودن

زندگی کردن .

امسال هم با رویی سیاه تر از سال قبل به درگاهت امدم

آمدم تا امشب دوباره اشک ندامت بریزم

آمدم تا بگویم که مهمان نوازتر از تو سراغ ندارم

امدم بگویم که بنده نواز تر از تو نمیشناسم

آمدم بگویم که مهربان تر از تو در عالم ندیدم

آمدم تا قرآن خاک خورده روی تاقچه عادتم را بر سر گذارم ،

و از تو طلب عفو و مغفرت کنم .

کوله بارم را از دوشم بردار .

فرصت بده تا سبک شوم ،

تا دوباره از نو زنده شوم،

تا دوباره از نو ...

امشب اشک هایم را با ناله های زینب روان کرده ام

باشد که به حرمت زخم قرآن ناطق ، از کرده های یک ساله ام بگذری

الهی گر تو برانی به که روی آورم ؟

 

 

 

هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم

باز چون فردا شود امروز و فردا میکنم