زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

دوستت دارم مادر

 

دستم را گشودم

تا نگاهی به رگهای پر خونش بیندازم

حرارتی عجیب از آن بلند شده بود

حرارتی که در آن وا مانده بودم که خیال است یا حقیقت

با من حرف میزد

خوب شنیدم که با من سخن گفت

با همین گرما

دستم به لرزه افتاد

بغض همه وجودم را گرفت

و اشک امانم نداد

اما من تنها نمیگریستم

او نیز بود و به همراه اشک های بی صدای من میگریست

دلش گرفته بود

از من

و از گمشده هایی مثل من  

آری از من دلش گرفته بود

ما با هم گریستیم

شهامت در آغوش کشیدنش را نداشتم

این دستها

این وجود

این تکه تکه های روح و جسم من چقدر مسئولند

و من چقدر بیتفاوت

و چقدر بیخبر

کسی تلنگری شد به روح خسته ام

و اندک اندک مرا به گمشده ام رهنمون شد

گمشده ای که شاید هیچگاه به دنبال یافتنش نبوده ام

و امروز با همه وجودم نیازش را در خود احساس میکنم

امرزو با همه وجود طعم در پناه ماندنش را چشیده ام

دیگر میترسم که مبادا با چراغ روشن به خطا روم و در چاه افتم ؟

نمیخواهم فریاد بزنم

میخواهم آرام ودرزیر گوشش زمزمه کنم «  دوستت دارم مادرم »