زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

 

زندگی صحنه یکتای هنرمندیهاست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

حساب پایان سال

روزهای آخر ساله . خیلی از مغازه ها و شرکت ها سخت مشغول حسابرسی هستند حسابهاشونو دقیق دقیق جمع و کم میکنند . این روزها همه منتظر این هستند که ببینند تلاش یک سالشون به کجا رسیده . تومنی اگر از سال قبل بیشتر سود داشتند خوشحال میشند . خوب حق هم دارند . با خودم فکر میکنم خوبه یه خورده به حساب خودمون برسیم . بیایم حساب های خوبیها و بدیهایی که توی این سال کردیم رو چرتکه بندازیم و آخرش بینیم که سود داشتیم یا زیان . حساب کنیم ببینیم که از پارسال تا حالا چقدر دل شکستیم چقدر دل بدست آوردیم چقدر دست رد به سینه دیگران زدیم و چقدر دستشونو گرفتیم . خدایا نکنه که حسابهامون از پارسال بدتر باشه .

 

 « ما میتوانیم با فصل ها عوض شویم اما فصل ها ما را عوض نخواهند کرد»

 

« سرمایه های هر دلی حرفهایی است که برای نگفتن دارد »

 

( دکتر شریعتی )

 

 

چقدر راست میگریستیم

وقتی همه دروغ میخوردند

دروغ سر میکشیدند

و دروغ بر میگرداندند ...

 

 

بوی عیدی

 

بوی عیدی بوی توپ

بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو

بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ

با اینا زمستونو سر میکنم

با اینا خستگیمو در میکنم

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورده توی کتاب

با اینا زمستونو سر میکنم

با اینا خستگیمو در میکنم

فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه

شوق یک خیز بلند از روی بته های نو

برق کفش جفت شده تو گنجه ها

عشق یک ستاره ساختن با دولک

ترس ناتمام گذاشتن جریمه های عید مدرسه

بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

بوی غنچه

بوی حوض

بوی تنگ ماهی

شب جمعه با یه فانوس

توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجوردی

هوس یه آبتنی

با اینا زمستونو سر میکنم

با اینا بهارو باور میکنم

 

 

( شهریار قنبری )

 

 

جایی که خون از ناخن خورشید میچکد

فرهاد ساده لوح غم تیشه میخورد

با این خیال که تیشه ، ریشه او را نمی زند

ساقه او را نمیبرد

 

 

جوانان گرچه خوب و دلربایند

ولیکن در وفا با کس نپایند

وفاداری مدار از بلبلان چشم

که هر دم بر گلی دیگر سرایند

 

دعوا بر سر آن ترک شیرازی !!!

 

 

امروز یه مطلبی خوندم ؛

 برام جالب بود  « دعوای شاعران بر سر آن ترک شیرازی » !

 

حافظ :

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

 

صائب تبریزی :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز میبخشد زمال خویش میبخشد

نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 

شهریار :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

هر آنکس چیز میبخشد بسان مرد میبخشد

نه چون صائب که میبخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور میبخشند

نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

 

منهم گفتم با اجازه این آقایون  یه کم این دعوا رو شلوغ تر کنم !!!

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام دین و دنیا را

نه چون صائب که میبخشد تن و دست و سر و پا را

نه همچون شهریار روح و ، نه چون حافظ بخارا را

خدایا ترک شیرازی نصیب دل ما فرما

که او بخشد به این خسته ، صفای دین و دنیا را

 

 

راست میگن دست بالای دست بسیار است نه !!!

حالا هر کی ترک شیرازی میخواد بسم الله

 

 

 

 

وقتی عقیده ؛ عقده خوانده میشود

و نور چراغ در آب ؛ مهتاب تلقی

و متانت زمین زیر برف یخ میزند

نان از یتیم خانه می دزدیم

و میفهمیم

« دزد ؛ اشتباه چاپی درد است »

 

 

 

مثل همیشه ...

 

خلاصه شد که ببینمت ، بعد از اونهمه تلاش .

یا شاید هم به قول ادم بزرگها « خدا خواست » !

 آخه آدم بزرگها هر چیز که میشه میگن خدا خواست

 اگه هم نشه میگن مصلحت نبوده !!!

خلاصه ما که نفهمیدیم پس سجاده و تسبیح و

شمع های روشن توی امامزاده ها چه معنی دارند ؟!

وقت کم داشتیم . یا شاید هم  من وقت کم داشتم .

نمیدونم . جای خاصی نبود بریم . نشستیم کنار نرده ها .

جای خوبی بود . اصلا هرجا که تو هم بودی واسم جای خوبی بود .

 هردومون ساکت بودیم . نه اینکه حرف نداشته باشیم ، نه .

 حرف داشتیم ولی با سکوتمون حرف میزدیم .

اما یه جایی سکوتو شکستم .

ازت پرسیدم : به نظرت من لیاقت محبت های تورو دارم ؟

یه نیم نگاهی به من انداختی . خیلی خوب یادمه . یه کم مکث کردی .

 گفتی : به نظرت من لیاقت دارم بهت محبت کنم ؟

ساعت داشت تند و تند حرکت میکرد . باید میرفتی . ساعت رو از دستت گرفتم .

یه ساعت کشیدم عقب . یعنی دلم میخواد تموم نشه . نفهمیدی .

 میدونم نفهمیدی چرا ساعتتو عقب کشیدم .

اما نمیشد تو باید میرفتی .

روزها گذشتند و گذشتند .

باز هم تو باید میرفتی . نمیدونم چرا همیشه این تو بودی که باید میرفتی .

یادت میاد روزهای آخر بهت گفتم دیدی من لایق محبت های تو نبودم ؟

و تو دیگه سکوت کردی .

سکوت کردی .

و دیگه رفتی .

مثل همیشه .

ولی من هنوز موندم .

 هنوز هستم و میمونم

مثل همیشه ....

 

 

 

 

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

گله ای نیست

 

در این دریای طوفانی

در این امواج سهمگین زندگی

یکه و تنها رهایم کردی

مرا پر پرواز بر گرفتی

و از اوج قله های با هم بودن

به قعر چاه تنهایی پرتابم کردی

این رسم زمانه است ؛ از تو گله ای نیست ...

 

 

« بهره ما از زندگی به اندازه عشقی ست که نثار میکنیم

نه به اندازه معشوقی که بدست می آوریم »

گور خر !

 

 

از گور خری پرسیدم :

آیا تو سیاه هستی با خط های سفید یا سفیدی با خط های سیاه ؟

و گور خر از من پرسید : آیا تو بدی با عادت های خوب ؟ یا خوبی با عادت های بد ؟

آیا تو آرامی اما بعضی وقتها شلوغ میکنی یا شلوغی بعضی وقتها آرام میشوی ؟

آیا شادی بعضی وقتها غمگین میشوی ؟ یا غمگینی بعضی روزها شاد؟

آیا مرتبی بعضی روزها نامرتب ؟ یا نامرتبی بعضی روزها مرتب ؟

و همچنان پرسید و پرسید و پرسید .

دیگر هیچ وقت از گورخری درباره خط روی پوستش نخواهم پرسید !!

 

(سیلور استاین)

 

نان شب

 

چه ساده نان شب خویش را در خون همنوعان خود فرو میبریم

و به خویشتن میبالیم که سفره هامان چه رنگین است !

آری ! چه رنگینی رنگین تر از سرخی خون ؟!

چه بیتفاوت پیراهن برادرمان را چاک میزنیم 

و خط اتوی شلوارهایمان را هر روز تمدید میکنیم!

چه ساده گلوی زیر دستانمان را میفشاریم

و به قدرت کرسی پست و مقام خود تکیه میزنیم !

خدایا ؛ مردمان چرا اینگونه اند ؟

کاش اندکی از قدرت اهورایی خود را نشانشان میدادی

تا میدانستند که کجای این هستی اند

و افسوس و صد افسوس که آنها این نشان ها را هم نمیبینند ...

 

 

 

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم

که گویا قبل از هر فریادی لازم است

یادم باشد

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که بیراه باشد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است

همه چیز براه و بر وقف مراد است و خوب

تنها دل ما دل نیست

آره !

 

 

یه پنجره با یه قفس

یه حنجره بی همنفس

سهم من از بودن تو

یه خاطرست همین و بس

 

 

 

 

 

برون نمیرود از خاطرم خیال وصالت

          اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت

 

 

کجا سفر رفتی

که بیخبر رفتی

اشکم را چرا ندیدی

از من دل چرا بریدی

پا از من چرا کشیدی

که پیش چشمم ره دگر رفتی

هراس های بیهوده . تا بوده همین بوده

 

بارانهای پشت پنجره

هوایی سرد و مخوف

طوفان در کمین

و ابرها در تکاپوی مهمانی آسمان

واژه هایی غریب

بوی نای غربت

زندگی وحشتکده ای بیش نیست.

میهراسم .

از زندگی میهراسم .

خدایا ؛ دلم سردابه است آتشکده اش کن .