زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

با الها مددی کز تو غافل نشوم

تو کمک کن که ورق پاره باطل نشوم ...

مارکوت بیگل

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم

از دیگران شکوه آغاز میکنم

فریاد میکشم که : « ترکم گفته اند !»

چرا از خود نمیپرسم

کسی را دارم

که احساسم را

اندیشه و رویایم را

زندگی ام را

با او قسمت کنم ؟

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود ...

 

مارکوت بیگل

 

بسیار وقتها با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز میکنیم

اما در همه چیز رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوت ملال ها

از راز ما

سخن تواند گفت .

مارکوت بیگل

 

یکدیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم

شاید بهتر آن باشد که دست در دست یکدگر دهیم بی سخن

 

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

 

امشب وسعت شانه هایت را کم آورده ام

شانه هایی که هیچگاه سر برویشان نگذاشته ام...

 

 

 

بچگی ...

« ما بچه های کلاس سوم ب اما ؛ باید که با بچه هامان بچگی کنیم ؛ بچگی . این بود انشای ما در باره ریشه های عقب ماندگی !» (شهریار قنبری )

 

 

چقدر دلم برای خودم تنگ شده

برای تمام لحظه های بچگی ام تنگ شده

برای فوتبال بازی کردن های توی کوچه

برای ایستادن توی دروازه و گل کوچیک

برای زانوهای سوراخ شده ی شلوارهای بچگی !

برای وقتایی که مجبور بودیم بخوابیم ولی خوب و اساسی میزدیم به کوچه

برای وقتایی که از مدرسه اومده و نیومده دلمون هوای بچه محل هارو میکرد و دبدو که رفتیم !

برای یه عصر زمستونی و یه چای داغ و یه عصرونه درست و حسابی

برای تمام دغدغه هاو استرس های بچگی دلم لک زده .

گاهی میگم حیف شد بزرگ شدیم .

چقدر لحظه های قشنگی بودند که از دست رفتند

حالا که مثلا بزرگ شدیم

نمیشه دیگه روی جدول های کنار خیابون تعادلی راه رفت . اخه بزرگ شدیم

مجبوریم تمام شور و شوق بچگی هارو ببوسیم و بزاریم کنار چون زشته

وای چقدر زود گذشت .

 

بزرگ شدیم با یه دنیا دغدغه هایی که نمیدونیم چیکارشون کنیم

با یه دنیا امید و ارزو هایی که معلوم نیست چی میشن و باید چیکارشون کرد

کاش هیچ وقت بچگی هام تموم نمیشد

این روزها هرچی بزرگتر میشم بیشتر از دنیای ادم بزرگها میترسم

اره میترسم .

از بزرگ شدن خسته شدم

میخوام برگردم به سالهای سال پیش

من از بزرگ شدن خسته شدم

من این دغدغه هارو دوست ندارم

میخوام برگردم

بچگی هرچی که بود ...

واقعا بچگی چی بود ؟

 

 

 

آنشب که دلی بود به میخانه نشستیم

آن توبه ی صد ساله به یک جرعه شکسیتم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

مارکوت بیگل

 

گرفتار
وحشت زده
مبهوت
از شعبده زیستن
به چشم دیدن
به گوش شنیدن
به دست سودن
به بینی بوییدن
به زبان چشیدن
به قصد دریافت انکه
زندگی چیست ؟
چه میتواند باشد ؟
گرفتار
وحشت زده
مبهوت ...