زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

هر چه با یاران وفا ...

 

 

هرچه بینا چشم ، رنج آشنایی بیشتر

هرچه سوزان عشق ، درد بی وفایی بیشتر

هر چه جان کاهیده تر ، نزدیک تر پایان عمر

هر چه دل رنجیده تر ، سوز جدایی بیشتر

هرچه صاحبدل فزون ، برگشته اقبالی فزون

هرچه سر آزاده تر ، افتاده پایی بیشتر

هرچه دل رنجیده تر  ، زندان هستی تنگتر

هر چه تن شایسته تر ، شوق رهایی بیشتر

هرچه دانش بیشتر ، وامانده تر در زندگی

هرچه کمتر فهم ، کبر و خودنمایی بیشتر

هرچه بازار دیانت گرم ، دل ها سردتر

هرچه زاهد بیشتر ، دور از خدایی بیشتر

هرچه تن در رنج و زحمت ، نا امیدی عاقبت

هرچه با یاران وفا ، بی اعتنایی بیشتر

 

 

 

 

از سرما میگریزم

 

 

 

زمستان در راه است

فصل سرما

فصل سرد شدن

زمستان فصل فریب است

زمستان که میشود گدای محله ما  از همیشه بی نصیب تر میماند

هیچ کس حاضر نمیشود دستانش  را از جیب پالتویش بیرون آورد

یا حتی شیشه ماشین خود را برای تقدیم سکه ای بی ارزش پائین بکشد

زمستان فصل بی رحمیست !

زمستان که میشود همه سر در گریبان خود فرو میبرند تا سرما را حس نکند

به راستی در خود ماندن انقدر گرمی بخش است ؟

زمستان که میشود دوست دارم از همیشه کمتر بپوشم

دوست دارم سرما در مغز استخوانم فرو رود

دوست دارم با تمام وجود حس کنم

اما میلرزم

بر خود میلرزم

به زمستان احتیاجی نیست برای سرد شدن

به زمستان احتیاجی نیست برای لرزیدن

زمستان فصل فریب است ...

برف هایی که سپید سپید بر روی زمین جا خوش میکنند

بچه ها چه شاد میشوند

گلوله های برف را چه با اشتیاق به سمت هم نشانه میروند

و بعد از برخورد با صورتت ، ساده آب میشوند

برف درد آب شدن را و تو درد برخورد آن با صورتت را میچشی

 و دیگر چیزی نمیماند

زمستان یعنی همین

یعنی سرما

یعنی سردی

یعنی خواب عمیق یک خرس

خوشا به حال خرس ها

که فقط در زمستان عمیق میخوابند

خواب زمستانی !

اما نمیدانم چرا آدم ها فصلی برای خواب ندارند

آدمها همیشه میخوابند

نه ! آدم ها همیشه خود را به خواب میزنند

دلم میخواهد غاری بیابم و منهم به خواب زمستانی بروم

شاید که با رسیدن بهار دوباره متولد شوم

یا نه ! حداقل درختی بودم تا برگ بریزم و جز چوبی خشک و عریان از من چیزی نماند

و به انتظار رسیدن بهار بنشینم

بهار که برسد از نو برویم و تازه شوم

زمستان پر از فریب است

من از این سرما بیزارم

من از فصل سرد بیزارم

چرا که یاد دستان سرد تو را برایم تازه میکند

میدانم در زمستان دستان تو از همیشه سردتر خواهد بود

من از اینهمه سرما میگریزم

من از اینهمه سرما میگریزم

 

 

 

 

خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز ...

 

 

فضا از عطر اقاقی پر

زمین از بوی علفهای نمناک سرشار

و آسمان از صداقت آبی

چه کسی میداند

چه کسی میتواند زمان را معنا کند

در این عصر سنگ و سیمان ؛

چه کس میتواند واژه دوست را حس کند ؟

در این کره ء پر از نیرنگ و ریا

چه کس صداقت را معنا میکند ؟

خدایا : به مردمانت بیاموز که زندگی از عاطفه خالی نیست

به مردمانت بیاموز که در دلهاشان میتوانند جای کینه و کدورت ؛ مهربانی بنشانند

خدایا : به مردمانت بیاموز که سادگی کسی را به سادگی به بازی نگیرند

بیاموز که محبت را با خنجر سرد پاسخ ندهند

بیاموز که تفاوت درد تنهایی با درد تنها ماندن یکی نیست

بیاموز که از لبخند یکدیگر به سادگی در نگذرند

بیاموز که دلهاشان را به یغما نبرند و از دور ؛ بر ویرانی هم نخندند

بیاموز که دوست بدارند

و بگذارند دوست داشته شوند

 

خدایا : به این مردمان بیاموز که امروز همان فردای دیروز است

و هرگز فردایی برای پاسخ محبت هاشان  وجود نخواهد داشت

بیاموز که برای فشردن دستهای هم تنها یک لحظه وقت باقیست

 

« از مهتابی خانه من تا آفتابی خانه تو یک دست فاصله است ؛

 دستت را دراز کن تا مهتابی ؛ آفتابی شود ... »

 

 

 

دستی که زخم میزند ناپیداست

زخم اما

عریان تر از طلوع آینه در روز است

شاید تن به تیغ دوست سپردن

راهی به سوی توست ...

دوستی دیگر ؛ دستی دیگر ؛ و زخمی دیگر ...

 

 

میخواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز میشود

میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم...

( مارکوت بیکل )

 

قصه ما دروغ بود ...

وقت خواب فرا رسیده

مادر مانند همیشه قصه ای را برایم زمزمه میکند

چه قصه زیبایی

همیشه قصه های مادر پر از رویا و خیالات است

شنل قرمزی ...

بند انگشتی ...

حسنی  که هنوز از حمام بیزار است

 سیندرلا و ماجرای کفشش

 و باز امشب  شنگول و منگول مانند شبهای قبل فریب گرگ را خوردند

مادر میگوید و من مست داستان شیرین او میشوم

نمیدانم چرا درست در زمانی که دوست دارم آسوده بخوابم مادر  همه چیز را با یک جمله خراب میکند

« بالا رفتیم ماست بود .... پایین اومدیم دوغ بود ... قصه ما دروغ بود ....»

دروغ

دروغ

دروغ

و باز هم دروغ

خدایا ؛ همه چیز با این جمله رنگ میبازد

دیگر نمتوانم بخوابم

دیگر نمیتوانم آسوده باشم

مادر همه چیز را با همین جمله معنا کرد

مادر همه شیرینی قصه هایش را با همین جمله تلخ میکند

مادر نمیداند من چقدر از دروغ بیزارم

زندگی ما مانند این داستان هاست

چه بالا و چه پایین آخر قصه کلاغ به خانه اش نمیرسد

کلاغ هیچ وقت به خانه اش نمیرسد  

چقدر دلم برای آن کلاغ میسوزد

تصمیم گرفته ام یک شب وقتی مادر خوابیده است کلاغ را به منزلش برسانم

  اینجا همه چیز دست مادر است

او قصه میسازد

و هر شکلی که بخواهد داستان را تمام میکند

و من فقط مجبورم گوش کنم   

گریه های من اثری ندارند

با گریه های من نه پایین قصه از دوغ بودن رها میشود نه کلاغ به منزلش میرسد

و بیچاره شنگول و منگول که هر شب مجبور میشوند فریب بخورند و در را به روی گرگ باز کنند !

میدانم یک شب شنگول و  منگول در خواب یقه ء  من را میگیرند !

وای  اگر روزی آن جوجه اردک زشت را در حوض خانه بیابم به من چه خواهد گفت ؟!

بیچاره حسنی .

یک شب در خواب به من گفت که آن روز اصلا حوصله حمام رفتن نداشته و ناخن هایش را هم برای نواختن ساز بلند کرده بوده !

تقصیر  من است که زود نمیخوابم و مادر مجبور میشود هر شب اشتباهات شخصیت های داستان را برایم تکرار کند تا من به خیال اینکه چقدر میفهمم (!) کم کم به خواب بروم

وای بر من !

 و باز صدای مادر :

 بالا رفتیم ماست بود ....

                               پایین اومدیم دوغ بود

                                             قصه ما دروغ  بود ...

 

دروغ بود ...

دروغ بود ...

دروغ بود ...

دروغ بود ...

دروغ بود ...

 

 

دنیای کودکی

 

گاهی زمان چقدر خفه کننده است

به خود می آییی میبینی هیچ کسی نمانده تا بتوانی سر به روی شانه هایش بگذاری و اشک هایت را رها کنی

تا به خود می آییی میبینی تنها تو مانده ای و یک دنیا دلتنگی و شکایت

من در این هنگامه ها به کاغذ و قلم پناه میبرم

تنها تکیه گاه من در سخت ترین لحظات زندگی

کاغذی که تا میشود

کاغذی که میتواند پاره شود

میتواند خیس شود

میتواند بسوزد ....

و تنها شنونده همین است

تنها شنونده ای که از گوش دادن به دلتنگی هایم خسته نمیشود

بچه که بودم همیشه دوست داشتم زودتر بزرگ شوم

دوست داشتم روزی برسد تا بتوانم تنها از عرض خیابان عبور کنم بدون دستهای یک بزرگتر

بچه که بودم دوست داشتم خودم تنها زنبیلی بردارم و به خرید بروم و خودم برای رنگ لباسم خود نظر بدهم

خودم تنها به خانه دوستانم سر بزنم

دوست داشتم خودم تنها

خودم تنها

خودم تنها ....

و حالا که بزرگتر شده ام (!)

از اینهمه تنهایی میگریزم

حالا که بزرگتر شده ام دستانی را تمنا میکنم که مرا از عرض جاده زندگی سالم به آنطرف برساند

دستی که مرا همراهی کند  

حالا که بزرگتر شده ام دوست دارم کسی کنارم باشد تا به من بگوید که چه رنگی مرا زیباتر میکند

حالا که بزرگتر شده ام راه خانه دوست را گم کرده ام

حالا که بزرگتر شده ام دریافتم که زنبیل زندگی ام از نامردی ها پر شده

از بی وفایی ها

از دلتنگی ها

چقدر تفاوت است بین دنیای امروز با گذشته ها

در دستان پیر مرد عصا و در دستان کودک نخ نازک یک بادبادک

و چه شبیه است بازیهای کودکی با بازیهای امروز دنیا

تازه میفهمم که در کودکی چه چیزهایی را باید می آموختم ولی یاد نگرفتم

بازی بالا بلندی را یادت هست ؟

از میان دوستان یکی گرگ میشود و تو از ترس اینکه مبادا دست گرگ به  دستت بخورد به جایی بلند تر از سطح زمین پناه میبردی

و آنوقت گرگ هم اگر مهربان بود جاده خدا میداد تا عبور کنی

و امروز هم هنوز این بازی ادامه دارد

و امروز هم کسی از دوستانت گرگ میشود

با این تفاوت که امروز اگر کسی گرگ شد یک گرگ واقعی است

که با اشارتی تو را هم همچون خویش گرگ میکند تا تو هم دیگران را .

امروز دیگر از جاده خدا خبری نیست

و تو باید با تمام قوا از ترس از دست دادن انسانیتت به جایی بلند پناه ببری

یادت هست میخواندند و میخواندیم :  « اگر به گل  دست بزنی , شاپره نیشت میزنه ...»

و میخواندیم ولی نمی فهمیدیم

و امروز میفهمیم که شاپره بدجوری نیشمان زده .

یادت هست همیشه از ما میپرسیدند که مادر را بیشتر دوست میداریم یا پدر را .

و نمیدانستیم با این سوال سخت چه درسی در انتظارمان بود

و امروز دانستیم که باید بین ...

چه دنیایی است کودکی

و چه سخت است که از دنیای کودکان بیرون بیایی ولی هنوز سادگی آن دوران در درونت مانده باشد

و چه سخت است که بزرگ شوی ولی دلت همچنان صادق و ساده بماند

دنیای بزرگترها دنیای فریب است و دورنگی

دنیای زشتی است دنیای ما آدم بزرگ ها !

دلم برای کودکی ام تنگ است !

بلیط بخت آزمایی

 

 

حوصله ام حسابی سر رفته . هرچی توی این اتاق می گردم  هیچ چیزی پیدا نمیشه تا بتونه چند دقیقه سرمو گرم کنه.

بی اختیار میرم به سمت لباسام .آره بهتره بزنم بیرون. اینطوری شاید بهتر باشه .

خیابون مثل همیشه شلوغه .هدفی ندارم ، دستامو میکنم تو جیبام . دستم به یه تیکه کاغذ می خوره . درش می آرم .

 هان ! یادم اومد . هفته پیش که اومده بودم بیرون یه بلیط خریده بودم . به تاریخ قرعه کشی نگاه میکنم . دیگه باید اسامی  آدمای خوش شانسو اعلام کرده باشند .

راهمو کج میکنم میرم سمت یه باجه بلیط فروشی . شماره هارو یکی یکی نگاه میکنم .

 شماره اول……

شماره دوم……

شماره سوم و ………

نه ! باور کردنی نیست . اسم من جزو برنده های یک میلیون تومنی دراومده !

نه ! محاله . دوباره شماره هارو چک میکنم . فروشنده از هیجان من موضوع دستش میاد .

ـ آقا تبریک . به سلامتی خرج کنی . حالا چقدی هست ؟

نه مثل اینکه جدی جدی یک میلیونو بردم .

آخ جون! دیگه مجبور نیستم برای خرید اون چیزهایی که دلم میخواد این ماه کار دانشجویی بکنم . احساس میکنم برای اولین بار توزندگی ، دنیا به من لبخند زده .

راهمو میگیرم و میرم . تو فکر اینم که این یک میلیونو چطوری خرج کنم ؟! به این میگن شانس ! کی میگه نمیشه یک شبه راه چند ساله رو رفت؟سوار اتوبوس میشم.

  میخوام برم توی پاساژهای شیک شهر بگردم . یه پیراهن نو ، شلوار نو و مد روز، یه جفت کفش و وای ! چقدر خرید دارم .

 از جیبم یه تیکه کاغذ در میارم تا لیست کنم چون میترسم وقتی پول دستم رسید چیزی از قلم بیافته .

ـ آقا ! یه بسته آدامس میخری؟

ـ برو پی کارت بابا ! آدامس میخوام چیکار؟

ـ آقا خواهش میکنم فقط یه بسته !

سرمو بلند میکنم یه پسر بچه 9-8 ساله با چهره ای کاملاً خسته . لباساش خیلی ناجوره و پر از تیکه و وصله .

ـ آخه پسر، آدامس به چه درد من میخوره؟

ـ خوب آقا اگه به درد شما نمیخوره پولش که به درد من میخوره .اگه من امروز نتونم اینارو بفروشم از ناهار خبری نیست . آخه پولشو ندرم .

یک کم فکر میکنم برای اینکه زودتر از شرش خلاص بشم یک صد تومانی در میارم میدم بهش.

ـ بگیر آدامستم مال خودت !

ـ آقا من که گدا نیستم . . .

با ناراحتی راهشو میگیره میره . تازه فهمیدم چیکار کردم . یاد اون بلیط یک میلیونی افتادم . چقدر بیرحمانه عمل کردم ! چه قدر زود عوض شدم !

به آخر خط میرسم . پیاده میشم  هنوز توفکر اون پسر آدامس فروشم .اما زرق و برق مغازه ها منو از فکرش در میارن . از جلوی یه میوه فروشی رد میشم . چه میوه های تازه ای داره . یه پاکت برمیدارم . حالا می تونم با خیال راحت از اون خوباش سوا کنم .

ـ آقا ارزونترشو ندارین؟

صدا صدای یه زنه که یه بچه کوچولو دستاشو محکم گرفته .

ـ این جعبه پایینی ارزونتره . میخوای سوا کن .

ـ مامان اما من از این میخوام .از این . مامان !

به جعبه پایینی که نگام میافته خشکم میزنه . همش پلاسیده .

یه نگاه به دست خودم میکنم ، یه نگاه به چشمای اون کوچولو که با حرص و ولع به میوه های جعبه بالایی نگاه میکنه ، و یه نگاه به گونه های پر از اشک و شرم زن . . .

پاکت میوه هارو خالی میکنم و میرم . باز یاد اون یک میلیون می افتم . خوب این اقبال منه . نباید ازدستش بدم . هنوز چند قدمی نرفته بودم که گفتگوی یه زوج جوون منو میخکوب میکنه .

ـ به خدا خیلی دلم میخواست این کفشو برای تولدت بخرم اما . . .

ـ نه عزیزم ! هنوز میشه امسالو با این کفش تموم کرد . به خودت فشار نیار . من این کفشارو خیلی دوست دارم و توش احساس راحتی میکنم . همینکه به یادم بودی برام کافیه .

یه نگاه به کفشاش میکنم یه نگاه به چهره پراز حسرت همسرش . . .

دیگه دارم کلافه میشم .صد قدم بالاتر یه رستوران شیک داره . غذاهاش هم خیلی خوبه .

میرم یه چیزی بخورم . روی یکی از صندلیهای رستوران میشینم . هنوز  پیشخدمت نیامده . از شیشه بیرونو نگاه میکنم یه پیر مرد فرتوت از جلوی رستوران میگذره .

 روی دوشش یه گونی سنگین گذاشته . چقدربا این سنش قویه .

کم کم دارم احساس میکنم توی وجودم یه چیز وول وول میخوره . این دیگه چه حسیه؟! بدون اینکه بفهمم چرا بلند میشم و از رستوران میام بیرون .

بهتره برگردم به اتاق خودم . اونجا از اینهمه بدبختی خبری نیست . 

وقتی میرسم به اتاقم ، خودمو پرت میکنم روی تخت . چشمامو میبندم برای یه لحظه تمام اون چیزایی که دیدم ازجلو چشام رژه میرن .  به یاد پول بادآورده خودم میافتم . دستمو میکنم توجیبم بلیطو در میارم . یه نگاه بهش میندازم . و بعد از وسط پاره میکنم . دستمو میکنم توی اون جیبم .

 لیست مایحتاجمو که توی اتوبوس نوشتم در میارم . بدون اینکه نگاش کنم یه خط قرمز بزرگ میکشم روش  زیرش با همون خودکار می نویسم :

احتیاجات : « توکل ، یک کم همت عالی ، عرق جبین وجوونمردی »

آخیش ! چقدر احساس سبکی میکنم . . .