زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

 

نازنین آمدو دستی به دل ما زدو رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زدو رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زدو رفت

 

 

 

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را می کشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست

 

همین چند سطر

دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان

کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است

اصلا

این فیلم را به عقب برگردان

آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین

پلنگی شود

که می دود در دشت های دور

آن قدر که عصاها

پیاده به جنگل برگردند

و پرندگان

دوباره بر زمین ...

           زمین ...

نه !

به عقب تر برگرد

بگذار خدا

دوباره دست هایش را بشوید

در آینه بنگرد

شاید

تصمیم دیگری گرفت .

 

( رنگهای رفته دنیا- گروس عبدالملکیان )

یکدیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم

شاید بهتر آن باشد که دست در دست یکدگر دهیم بی سخن ...

 

غم تنهای اسیرت میکنه

تا بخوای بجنبی پیرت میکنه ...

 

آرزوهایم را که خاک می کنم ؛ تو جوانه میزنی ...

 

چه احمقانه بر فریاد خود مهر سکوت میزنیم ...

خدایا :

این در نیم گشوده را به تمامی به رویم باز کن ...

 

مارکوت بیگل

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتیهای بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من ...

 

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست ..

 

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

مهر تو دارم باز ....

دریغ و درد از عمرم

که در وفایت شد طی

ستم به یاران تا چند

جفا به عاشق تا کی ؟

نمیکنی ای گل یکدم شادم

که همچو اشک از چشمت افتادم

آه از دل تو

گرچه زمحنت خوارم کردی

با غم و حسرت یارم کردی

مهر تو دارم باز

بکن ای گل با من

هرچه توانی ناز

هر چه توانی ناز....

 

مرغ محبتم من کی آب و دانه خواهم

با من یگانگی کن یار یگانه خواهم ...

 

عروسک

 

گاهی چه ساده عروسک میشویم

نه لبخند میزنیم

نه شکایت میکنیم

فقط احمقانه سکوت میکنیم ...

(نقل شده )

 

میلاد اما رضا (ع) مبارک

  

قربون کبوترای حرمت ...

 

زود سفر کردی ...

حالا روزها به نفرین هزاران ساله عمر

تن میدهیم

و شب ها

زیر فانوس بی فروغ خانه

در انتظار معجزه های کوچک می نشینیم

و اوقات فراغت خود را

وقف گریه های بی حاصل میکنیم

در اینجا سالهاست

که دیگر واژه ها سخن نمیگویند

بانو

گریه تقدیر ما نبود

تو زود سفر کردی ...

( نقل از کتاب شیطان نامه های عاشقانه را دزدیده است )

 

 

برای سرودن غزل تنهایی

شب را به تمامی تیره کرده ایم

و در پس ثانیه های انتظار

به جاده های نفرین شده تردید پناه بردیم

عروسک ؛ خاموش باش

 

بارالها مددی کز تو غافل نشوم

تو چنان کن که ورق پاره باطل نشوم ...

 

خداحافظ ...

خداحافظ همین حالا... همین حالا که من تنهام..


خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام


خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید


به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید


 اگه گفتم خداحافظ ... نه اینکه رفتنت ساده است


نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده است


 خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها


بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا


خداحافظ خداحافظ همین حالا ...

 

 

 

مادرم را میگویم

 همیشه کسی که لالایی میخواند

خود در سکوت و غربت

سر به بالین نهاده است

مادرم را میگویم .

(علیرضا روح نواز )

 

 

برو مسافر

خدا به همرات ....

 

بدون عنوان

دیگر از اینهمه هراس نمیهراسم

و از اینهمه دلتنگی دلتنگ نخواهم شد

من حقیقت سرنوشتم را در لحظه های انتظارت آموختم

و رفتن تو را به بال بادبادکهای کودک درونم سپردم

ای مسافر ؛

پرواز کن و برو

چشمانم تا آسمان آرزوهایت بدرقه ات میکنند ...

 

برو مسافر ...

 

تو هرگز دلتنگی چشمان را ندیدی

و تصویر خاموشی قلبم را در روشنای آرزوهایت

تو فریاد سکوتم را در میان واژگان روزمره زندگی نشنیدی

تو فرصتی نداشتی

برای برداشتن سیب سرخی از دستانم

فرصتی نداشتی برای باور کردن باورهایم

جاده ها چنان تو را در خود گرفتار کرده اند

که لحظه ای توان ایستادن نداری

تو فرزند سفر بودی

و من نواده سکوت خویشتن

دیگر انتظارت را به انتظار نخواهم نشست

برو مسافر

جاده قدم های تو را دلتنگ است ...