زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

عرضی شیرازی

 

غلط است اینکه گویند که به دل رهست دل را

دل من زغصه خون شد دل تو خبر ندارد ...

 

 

صبر

 

صبر داشته باش ؛ انتظار  همیشگی نیست ...

 

دکتر شریعتی

حج ، بودن تو را که چون کلافی سر در خویش گم کرده است ، باز می کند.

 

این دایره بسته ، با یک نیت انقلابی ، باز می شود ،

 

 افقی می شود ، راه می افتد ،

 

 در یک خط سیر مستقیم ، هجرت به سوی ابدیت.

 

به سوی دیگری ،

 

 به سوی او !

 

هجرت از خانه خویش به خانه خدا ، خانه مردم !

 

 و تو ، هر که هستی ،

 

 که ای ؟ انسان بوده ای ،

 

 فرزند آدم بوده ای ؟

 

اما تاریخ ، زندگی ، نظام ضد انسانی اجتماع ، تو را مسخ کرده است .

 

و تو ، جاده تاریخ را پیش گرفتی ،

 

به راه افتادی ،

 

کوله بار امانت خدا بر دوشت ،

 

پیمان خدا در دستت ،

 

نام ها که خدا به تو آموخت و در دلت و روح خدا در کالبدِ بودنت و ...

 

عصر ، تمامی سرمایه ات و تو ،

 کارت ؟ همه  از سرمایه خوردن !

 

پیشه زندگی ات؟ زیانکاری ،

 نه زیان در سود ،

 

 زیان در سرمایه: خسران!

 

 و به عصر سوگند که انسان هر آینه در زیانکاری است.

 

و تو ، تا حال چه کرده ای؟ زندگی کرده ای !

 

- چه در دست داری؟

 

- سال ها که از دست داده ام !

 

و چه شده ای؟ ای بر سیمای خداوند !

 

 ای مسئول امانت او ؟

 

 ای مسجود ملائک او ؟

 

 ای جانشین الله در زمین ! در جهان !

 

 

وصال شیرازی

پروانه به یک سوختن آزاد شد از شمع 

 بیچاره دل ماست که در سوز و گداز است

 

دکتر شریعتی

 در آستانهء مسجد الحرامی ، اینک،کعبه در برابرت !

یک صحن وسیع ، و در وسط ، یک مکعب خالی و دیگر هیچ !

ناگهان بر خود می لرزی ! حیرت ، شگفتی !

اینجا ... هیچکس نیست ، اینجا ... هیچ چیز نیست ... حتی چیزی برای تماشا !

یک اتاق خالی ! همین !

احساست بر روی پلی قرار می گیرد از مو باریکتر ،

 از لبه شمشیر برنده تر !

 قبله ایمان ما ، عشق ما ، نماز ما ، حیات ما و مرگ ما همین است ؟

 سنگهای سیاه و خشن و تیره رنگی بر روی هم چیده و جرزش را با گچ، ناهموار و ناشیانه بند کشی کرده و دیگر هیچ!

ناگهان تردید یک سقوط درجانت می دود !

اینجا کجاست ؟ به کجا آمده ام ؟

 قصر را می فهمم : زیبایی یک معماری هنر مندانه !

معبد را می فهمم : شکوه قدسی و سکوت روحانی

در زیر سقف های پر جلال و سراپا زیبایی و هنر !

آرامگاه را می فهمم : مدفن یک شخصیت بزرگ ، یک قرمان ، نابغه ، پیامبر ، امام ...!

اما این...؟ در وسط میدانی سرباز ، یک اتاق خالی !

نه معماری،  نه هنر  ، نه کتیبه ، نه کاشی ، نه گچ بری ، نه ...

حتی ضریح پیامبری ، امامی ، مرقد مطهری ،

مدفن بزرگی ... که زیارت کنم  ، که او را به یاد آرم ،

 که به سراغ او آمده باشم ، که احساسم به نقطه ای ،

چهره ای ، واقعیتی ، عینیتی ،

بالاخره کسی ، چیزی ، جایی ،تعلق گیرد ،

 بنشیند ، پیوند گیرد .

اینجا هیچ چیز نیست ،

 هیچ کس نیست .

نا گهان می فهمی که چه خوب !

چه خوب که هیچکس نیست، هیچ چیز نیست ،

هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد .

ناگهان احساس می کنی که کعبه یک بام است ،

بام پرواز ، احساست ناگهان کعبه را رها می کند

و پر می گشاید و آنگاه " مطلق" را احساس می کنی !

 " ابدیت " را احساس می کنی .

آنچه را که هر گز در زندگی تکه تکه ات ،

در جهان نسبی ات نمی توانی پیدا کنی ،

نمی توانی احساس کنی ، فقط می توانی فلسفه ببافی ،

 اینجاست که می توانی ببینی ، مطلق را ، ابدیت را ، بی سویی را

                                                     " او"   را... . *

 

جامی

مکن تعجیل در تحصیل مقصود

بسا دیری که باشد خوشتر از زود