حج ، بودن تو را که چون کلافی سر در خویش گم کرده است ، باز می کند.
این دایره بسته ، با یک نیت انقلابی ، باز می شود ،
افقی می شود ، راه می افتد ،
در یک خط سیر مستقیم ، هجرت به سوی ابدیت.
به سوی دیگری ،
به سوی او !
هجرت از خانه خویش به خانه خدا ، خانه مردم !
و تو ، هر که هستی ،
که ای ؟ انسان بوده ای ،
فرزند آدم بوده ای ؟
اما تاریخ ، زندگی ، نظام ضد انسانی اجتماع ، تو را مسخ کرده است .
و تو ، جاده تاریخ را پیش گرفتی ،
به راه افتادی ،
کوله بار امانت خدا بر دوشت ،
پیمان خدا در دستت ،
نام ها که خدا به تو آموخت و در دلت و روح خدا در کالبدِ بودنت و ...
عصر ، تمامی سرمایه ات و تو ،
کارت ؟ همه از سرمایه خوردن !
پیشه زندگی ات؟ زیانکاری ،
نه زیان در سود ،
زیان در سرمایه: خسران!
و به عصر سوگند که انسان هر آینه در زیانکاری است.
و تو ، تا حال چه کرده ای؟ زندگی کرده ای !
- چه در دست داری؟
- سال ها که از دست داده ام !
و چه شده ای؟ ای بر سیمای خداوند !
ای مسئول امانت او ؟
ای مسجود ملائک او ؟
ای جانشین الله در زمین ! در جهان !
در آستانهء مسجد الحرامی ، اینک،کعبه در برابرت !
یک صحن وسیع ، و در وسط ، یک مکعب خالی و دیگر هیچ !
ناگهان بر خود می لرزی ! حیرت ، شگفتی !
اینجا ... هیچکس نیست ، اینجا ... هیچ چیز نیست ... حتی چیزی برای تماشا !
یک اتاق خالی ! همین !
احساست بر روی پلی قرار می گیرد از مو باریکتر ،
از لبه شمشیر برنده تر !
قبله ایمان ما ، عشق ما ، نماز ما ، حیات ما و مرگ ما همین است ؟
سنگهای سیاه و خشن و تیره رنگی بر روی هم چیده و جرزش را با گچ، ناهموار و ناشیانه بند کشی کرده و دیگر هیچ!
ناگهان تردید یک سقوط درجانت می دود !
اینجا کجاست ؟ به کجا آمده ام ؟
قصر را می فهمم : زیبایی یک معماری هنر مندانه !
معبد را می فهمم : شکوه قدسی و سکوت روحانی
در زیر سقف های پر جلال و سراپا زیبایی و هنر !
آرامگاه را می فهمم : مدفن یک شخصیت بزرگ ، یک قرمان ، نابغه ، پیامبر ، امام ...!
اما این...؟ در وسط میدانی سرباز ، یک اتاق خالی !
نه معماری، نه هنر ، نه کتیبه ، نه کاشی ، نه گچ بری ، نه ...
حتی ضریح پیامبری ، امامی ، مرقد مطهری ،
مدفن بزرگی ... که زیارت کنم ، که او را به یاد آرم ،
که به سراغ او آمده باشم ، که احساسم به نقطه ای ،
چهره ای ، واقعیتی ، عینیتی ،
بالاخره کسی ، چیزی ، جایی ،تعلق گیرد ،
بنشیند ، پیوند گیرد .
اینجا هیچ چیز نیست ،
هیچ کس نیست .
نا گهان می فهمی که چه خوب !
چه خوب که هیچکس نیست، هیچ چیز نیست ،
هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد .
ناگهان احساس می کنی که کعبه یک بام است ،
بام پرواز ، احساست ناگهان کعبه را رها می کند
و پر می گشاید و آنگاه " مطلق" را احساس می کنی !
" ابدیت " را احساس می کنی .
آنچه را که هر گز در زندگی تکه تکه ات ،
در جهان نسبی ات نمی توانی پیدا کنی ،
نمی توانی احساس کنی ، فقط می توانی فلسفه ببافی ،
اینجاست که می توانی ببینی ، مطلق را ، ابدیت را ، بی سویی را
" او" را... . *