زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

آهنگر

 آهنگری بود که  با وجود رنج های متعدد  و بیماری اش عمیقا" به خدا عشق می ورزید. 

 روزی  یکی  از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت  از او پرسید:

« تو چگونه  می توانی خدایی  را که  رنج  و بیماری نصیبت می کند

دوست داشته باشی! »

آهنگر سر به زیر آورد و گفت:

 « وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم 

یک  تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن  را  روی  سندان می گذارم 

 و می کوبم  تا به  شکل  دلخواهم درآید.

اگر  به  صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله  مفیدی خواهد بود

 اگر  نه آن  را کنار می گذارم. 

همین موضوع  باعث  شده است  که

  همیشه  به درگاه  خداوند دعا کنم که خدایا! 

مرا  درکوره های رنج  قرار ده اما کنار نگذار! »

 

 (منقول )

 

خداوند هدیه ای را که بهت میده ، اونو لای یه مشکل می پیچه ..

هر چقدر هدیه بزرگتر،مشکل هم بزرگتر

 

(نقل از یک وبلاگ )

 

بازی یلدا

بعد از گذشت تقریبا یک ماه از یلدا ، منهم به این بازی دعوت شدم .

نمیدونم ریشه یلدا بازی از کجا توی وبلاگ ها افتاده .

جالبه چون آدم مجبور میشه بیشتر به خودش و خصوصیاتش فکر کنه

تقریبا بیشتر یلدا بازیها رو خوندم .  

خوب از کجا شروع کنم ؟

1-      درست حکایت همون گورخری که سیلور استاین میگه « نمیدونم خوبم گاهی اوقات بد یا بدم گاهی اوقات خوب »

2-      خدا رو خیلی دوست دارم و درست مثل یه دوست گاهی با هم قهر میکنیم و گاهی ناز همو میکشیم .

ولی از حق نگذریم خیلی اوقات درست به موقع نشونه هاشو میفرسته .

اما منهم گاهی واقعا بی انصاف میشم نسبت بهش .(البته با هم کنار میایم ).

3-      کمتر پیش میاد به دوستانم « نه » بگم . به نظرم کار خیلی سختیه !

4-      گاهی خیلی از خودم بیزار میشم تا حدی که دلم میخواد سر روی تنم نباشه !

5-      شدیدا در موضوعات تساوی حقوق زن و مرد مشکل دارم

6-      از اینکه بتونم لبهای کسی رو به خنده باز کنم خیلی خوشحال میشم .

یعنی از شاد کردن دیگران خیلی لذت میبرم . هدیه دادن رو بیشتر از هدیه گرفتن دوست دارم

7-      دوستهای خوب و با معرفت خیلی کم دارم .

شاید به اندازه نصف انگشتهای دستم هم نباشه  

و هرکاری (البته در حد معقول) که از دستم بر بیاد برای دوستانم انجام میدم.

چون به نظرم دوست و واژه دوست ،خیلی مقدسه و دوستیهای خوب گنج های خوب خدا هستند .

( اما کیه که قدر بدونه ؟ ولی خوب مثل نسیم بی آنکه بخواهندت مهربانی کن و بگذر  )

8-      کمی تا قسمتی شیطونم ! جوری که اکثر معلمهای دوران مدرسه  از دستم ...!!!!

9-      خیلی رک هستم . و اصلا اهل تعریف و تمجید الکی نیستم

10-   عاشق شعر و متن های ادبی و تک جمله ای هایی هستم که عمیقا آدم رو به فکر میبرند .

فکر کردن کار همیشگی منه و در مورد هر مطلبی به عمق مطلب فکر میکنم .

حتی درمورد شعرها و لالایی هایی که برای بچه های کوچیک میخونند و حتی بازیهاشون . ( به نظرتون دیوونه ام ؟!)

11-   زبان نگاه رو خیلی دوست دارم چون گویا ترین و صادق ترین زبانهاست .

12-   از آدمهایی که دروغ میگن متنفرم و اگر کسی به من دروغی بگه

اول در خودم علتش رو جستجو میکنم و از خودم میپرسم چه رفتار یا گفتار من

باعث شد به من دروغ گفته باشند .

 

13-   خلاصه اینکه همیشه از خدا میخوام که مواظبم باشه و آدمم کنه .

دلم میخواد کاری نکنم که واژه آدم برای من حروم بشه .

 

در ادامه از « شخص ثالث » ، « تک و تنها زیر بارون» و « آق بابا » دعوت میکنم برای ادامه این بازی .

 

 

در را باز کن

در میزنم

بارها و بارها

صدایت میزنم

تو اما انگار در خانه نیستی

یا شاید هستی و پاسخی نمیگویی

باز صدایت میزنم

تو گویا نمیشنوی

یا شاید صدایم برایت آشنا نیست

نکند از گشودن این درهای بسته میهراسی؟

آهای ؛

این منم « زنی تنها در آستانه فصلی سرد »

 گدا نیستم و خواهش نان و سکه ندارم

مامور مالیات هم نیستم تا دارایی هایت را بشمارم

دزد هم نیستم و شاه کلیدی ندارم

مهمان هم نیستم تا در خانه ات لنگر اندازم

من پیکی هستم و برایت بسته ای آوردم

یا شاید امانتی .

میدانی چیست ؟

قسمتی از خدا .

بسته را باز کن

میبینی؟

برایت یک آسمان عشق آورده ام

برگه را با بوسه ای امضا کن

و یک لبخند انعامم بخش

در را باز کن

 

رها ... رها ...

دلم تنگ است

برای خویشتن خویش دلتنگم

برای رها بودن

رها بودن از کالبد«  بزرگ » بودن

دام تنگ است

برای بچگی کردنهای بی دغدغه

برای خنده های بی واسطه

برای لیز لیز خوردن های میان چهار راهها

برای دویدن هایی با تمام قوا

برای گوشه چشم نازک کردن بزرگترها

برای زمین خوردنهایی که به دنبالش سرزنشها بود و زانوی سوراخ شده

 

دلم تنگ است

برای لحظه ای بی پروا شدن

برای آغوش همیشه باز مادر

برای لالایی های شبانه اش

برای هدیه های کوچکی که زود شادمان میکرد

برای قهرها و آشتی ، با همبازیهای کوچه های بچگی

برای رقابت بر سر سکه های عیدی

برای انتظار پر شدن قلک های بزرگ

 

دلم تنگ است

آه !

دلم تنگ است برای کوچه های کودکی ام

آنجا که هر غروبش صفایی دیگر داشت

آنجا که با سر و صدای بچگی مان خواب را از چشمان همسایه ها میربودیم

چه زود تمام شد

کاش لحظه ای دوباره کودک میشدم

دلم برای تمام ثانیه هایش تنگ شده

میخواهم کودک باشم

رها

رها

رها ...

 

 

جعبه ای از لبخند

با توام ، با ، خدا

یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست

پاکتی از کلمه

جعبه ای از لبخند

نامه ای هم بفرست

کوچه های دل من

باز خلوت شده است

قبل از اینکه برسم

دوستی را بردند

یک نفر گفت به من

باز دیر آمده ای

دوست قسمت شده است

 

 ( نقل از کتاب چای با طعم خدا )

 

 

دلتنگتم آقا

چه زود گذشت

کاش همه جا بوی حرم تو را داشت

کاش همیشه سفر بود و یک گنبد عظیم و یک دنیا دل دلتنگ

که بر آستانت پناه آورند و با تو از دلتنگی هایشان بگویند

دلم برای تو تنگ شده

برای شهر زیبایت

که حضور تو رنگ و بویش را آسمانی کرده

برای صدای زنگ ساعت بزرگ داخل حرمت که دلم را به لرزه می افکند

برای کبوترهایش که زائرانت را نظاره میکند

به اینجا که بر میگردی همه چیز دوباره کهنه میشود

دوباره روز و روزمرگی ها

آنجا امید هست

آنجا انگار خدا هم به آدم نزدیکتر است

چیست راز این گنبد طلا که اینچنین دل از آدمی میرباید ؟

چیست راز آنهمه شوقی که برای رسیدن دستهایمان

 به ضریح تو در دلمان متولد میشود ؟

چیست راز آنهمه اشک هایی که بی اختیار مقابلت ریخته میشود

کاش تمام نمیشد

 

 

 

قیصر امین پور

وقتی جهان

 از ریشه جهنم

و آدم

  از عدم

و سعی 

 از ریشه های یاس می آید

وقتی که یک تفاوت ساده

در حرف

کفتار را به کفتر

تبدیل میکند

باید به بی تفاوتی واژه ها 

 و واژه های بی تفاوت 

مثل نان دل بست

        نان را از هر طرف که بخوانی

                                    نان است !

 

یا علی

ز لیلای شنیدم یا علی گقت

به مجنون چون رسیدم یا علی گفت

نسیمی غنچه ای را باز می کرد

به گوش غنچه کم کم یا علی گفت

چمن با ریزش باران رحمت

دعامی کرد او هم یا علی گفت

یقین پروردگار آفرینش

به موجودات عالم یا علی گفت

دلا بایست هر دم یا علی گفت

نه هر دم بل دمادم یا علی گفت

به هر روز به هر شب یا علی گفت

به هر پیچ به هر خم یا علی گفت

دمی که روح در آدم دمیدند

ز جا بر خاست آدم یا علی گفت

علی در کعبه بر دوش پیمبر

قدم بنهاد و آن دم یا علی گفت

عصا در دست موسی اژدها گشت

کلیم آنجا مسلم یا علی گفت

نمی شد زنده جان مرده هرگز

یقین عیسی بن مریم یا علی گفت

ز بطن حوت یونس گشت آزاد

ز بس در ظلمت یم یا علی گفت

به فرقش کی اثر می کرد شمشیر

شنیدم ابن ملجم یا علی گفت

مگر خیبر ز جایش کنده میشد؟

یقین آندم علی هم یا علی گفت

 

 

دلا باید که هر دم یا علی گفت

عید مولا علی بر همه شیعیان مبارک

 

شوق نامه

آمدم ای شاه پناهم بده

خط امانی زگناهم بده

ای حرمت مامن درماندگان

دور مران از در و راهم بده ...

بعد سه سال دوری امشب در شوق سفرم

شوق آمدن به بارگاهت

تکیه زدن به در آستانت

و خیره شدن به گنبد طلایت

بعد سه سال با یک دنیا دلتنگی

و با یک دنیا نیاز

به سویت می آیم

دور مران از در و راهم بده ...

 

 

 

علی روح نواز

 تنها خوبی دنیا شاید این است

که عشق را آدمی زاد اختراع نکرد ...

 

چای با طعم خدا

 

این سماور جوش است

پس چرا می گفتی

دیگر این خاموش است ؟!

باز لبخند بزن

قوری قلبت را

زودتر بند بزن

توی آن

مهربانی دم کن

بعد بگذار که آرام آرام

چای تو دم بکشد

شعله اش را کم کن

دست هایت :

سینی نقره ی نور

اشک هایم : استکان های بلور

کاش

استکانهایم را

توی سینی خودت میچیدی

کاشکی اشک مرا میدیدی

خنده هایت قند است

چای هم آماده

چای با طعم خدا

بوی آن پیچیده

از دلت تا همه جا

پاشو مهمان عزیز

توی فنجان دلم

چایی داغ بریز

( نقل از کتاب : چای با طعم خدا )

 

 

در انتظارم که بیایی

 

در انتظارم که بیایی

از آنسوی مرزهای ناپیدا

لظحه ای کنارم بنشینی

 و بعد تمامی این دلتنگی ها را با لبخندی

از جان خسته ام برهانی

در انتظارم که بیایی

و باز شانه به شانه ی هم

زمین را زیر گام هایمان طی کنیم

و تا ابدیت قدم بزنیم

مرزها را بشکافیم

و دور این حباب خاکی و فانی

پرچینی از یاسهای سپید بپا کنیم

در انتظارم که بیایی

و با هم ترانه های همدلی سر دهیم

و بگوییم از عشق و بشنویم از وفا

در انتظارم که بیایی

 و من باز آن نگاه آشنای تورا

با ذره ذره وجودم پیوند دهم

شاید که اینبار

بجای اینهمه واژه های مردد

انشای اعتماد بنویسیم

 بیا تا که آغازی شویم

رو به بینهایت

در انتظارم که بیایی

 

چترت را ببند

میدانم

بارانیست هوای آسمان اینجا

تو اما چترت را باز مکن

بیا اندکی زیر باران قدم بزنیم

خیس شویم

شاید جوانه زدیم

سبز شدیم

آخر ما تکه گلی هستیم

که در دستان خدا ورز داده شده ایم

ما تکه گلی هستیم

که روح خدا در آن دمیده شده

چترت را ببند دوست من .

بیا زیر این باران قدم بزنیم

راه برویم

بدویم

فریاد بزنیم

بخندیم

این باران باران مهربانیست

بیا با هم زیر این باران خاطراتی سبز برویانیم

چترت را ببند ....

 

الهی

در این روز دست نیازم را خالی از درگاهت بر مگردان

گر تو برانی به که رو آورم ...

ناظم حکمت

 

ترانه های انسان ها

از خود آنان زیباترند

از خود آنان امیدوارتر

از خود آنان غمگین تر

و عمرشان بیشتر

بیشتر از انسانها به ترانه هایشان عشق ورزیدم

بی انسان زیستم

بی ترانه هرگز

به عشقم خیانت کردم

به ترانه اش هرگز

و ترانه ها هرگز به من خیانت نکردند

ترانه ها را به هر زبانی که خوانده شد فهمیدم

در این دنیا آنچه خوردم ونوشیدم

آنچه گشتم وجستم

آنچه دیدم و شنیدم

آنچه لمس کردم و فهمیدم

هیچکدام و هیچکدام

مرا به قدر ترانه ها خوشبخت نکرد.

 

باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد

بردارم و با خود ببرم ...

 

فروغ فرخ زاد

پیشانی گر زداغ گناهی سیه شود

بهتر زداغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگویی « خدا خدا »

 

عجیب است

گاهی از عبور این لحظات چقدر دلگیر میشوم

زندگی عجیبیست

در تکاپوی آنچه میخواهی

روزها تلاش میکنی و شبها به امید و انتظار

اما سر انجام

در می یابی که هیچ چیز دست تو نیست

هیچ چیز

حتی دوست داشتن

« و ما فقط عروسک های کوکی تقدیریم ...»

کسی باید تا به لبخندی دلخوشمان کند

و گاهی با کلامی

سخنی

حرفی

و گاهی ....

چه روزگار عجیبیست !

 

حافظ

بخت از دهان دوست نشانم نمیدهد

دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد

از بهر بوسه ای زلبش جان همی دهم

اینم ستاند و آنم نمیدهد ...

 

حس عجیب

حس عجیبی دارم

شاید نوعی دلتنگی

دلمردگی

سکوت

و چه میدانم خلاصه خیلی از این حس های یه جوری .

گاهی هوای سرد زمستانی روح آدمی را سرد میکند

ساعت به کندی میگذرد یا شاید هم به تندی برق و باد

و باز دل من در سکوت همیشگی اش به انتظار نشسته است

کم کم با این سکوت خو گرفته ام

وای که چقدر حس نوشتن و خواندن دارم

دلم برای کاغذ و قلم تنگ شده

این روزها قلم را برای نوشتن دلتنگی هایم در دست نمیفشارم

من مانده ام و یک دنیا حساب و کتاب شرکت

و اعداد و ارقامی که هیچ وقت نباید اشتباه نوشته شوند

و من گاهی چقدر اشتباه میکنم

 

«مارو باش که فکر میکردیم میشه عاشق بود و موند

مارو باش که فکر میکردیم میشه از عاشقی خوند

مارو باش که عمریه از عاشقی دم میزنیم

عمریه که چونه زیاد و از کم میزنیم ......

مارو باش

مارو باش

چی فکر میکردیم چی شد ...»

 

حس میکنم در جایی از قلبم چیزی را کم دارم

چیزی برای لحظه های سکوتم

برای انکه شبها که دلتنگی به سراغم می آید بتوانم ...

جای چیزی خالیست

جای یک احساس پاک و عمیق که بشود آنرا به غزلی تبدیل کرد

 و به دنیا هدیه اش داد

جای یک احساس زلال که بشود انعکاس خدا را در آن دید

جای یک احساس پر از ....

ساده بگویم

عشق را دلتنگم

و چه سخت است گذر عمر بی انکه عاشق باشی

چه سخت است بخواهی عاشق باشی ولی ...

دلتنگی ها و دلبستگی ها

چقدر این واژه ها به هم نزدیکند وقتی هنوز ندانی که پذیرفته شده ای یا نه

و چقدر سخت است که بخواهی خودت را وادار به دوست نداشتن بکنی

چه حس عجیبیست این روزها

ادمها برای دوست داشته شدن چقدر سخت میگیرند

خدای من

این آدمها چقدر سختند

 

روحش شاد

« من خودمم نه خاطره ....»

ولی دیگه خاطره شدی

آدمها خیلی زود یه خاطره میشن

صدای قشنگی داشتی

و ترانه های زیبا

روحت شاد ...