زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

بچگی ...

« ما بچه های کلاس سوم ب اما ؛ باید که با بچه هامان بچگی کنیم ؛ بچگی . این بود انشای ما در باره ریشه های عقب ماندگی !» (شهریار قنبری )

 

 

چقدر دلم برای خودم تنگ شده

برای تمام لحظه های بچگی ام تنگ شده

برای فوتبال بازی کردن های توی کوچه

برای ایستادن توی دروازه و گل کوچیک

برای زانوهای سوراخ شده ی شلوارهای بچگی !

برای وقتایی که مجبور بودیم بخوابیم ولی خوب و اساسی میزدیم به کوچه

برای وقتایی که از مدرسه اومده و نیومده دلمون هوای بچه محل هارو میکرد و دبدو که رفتیم !

برای یه عصر زمستونی و یه چای داغ و یه عصرونه درست و حسابی

برای تمام دغدغه هاو استرس های بچگی دلم لک زده .

گاهی میگم حیف شد بزرگ شدیم .

چقدر لحظه های قشنگی بودند که از دست رفتند

حالا که مثلا بزرگ شدیم

نمیشه دیگه روی جدول های کنار خیابون تعادلی راه رفت . اخه بزرگ شدیم

مجبوریم تمام شور و شوق بچگی هارو ببوسیم و بزاریم کنار چون زشته

وای چقدر زود گذشت .

 

بزرگ شدیم با یه دنیا دغدغه هایی که نمیدونیم چیکارشون کنیم

با یه دنیا امید و ارزو هایی که معلوم نیست چی میشن و باید چیکارشون کرد

کاش هیچ وقت بچگی هام تموم نمیشد

این روزها هرچی بزرگتر میشم بیشتر از دنیای ادم بزرگها میترسم

اره میترسم .

از بزرگ شدن خسته شدم

میخوام برگردم به سالهای سال پیش

من از بزرگ شدن خسته شدم

من این دغدغه هارو دوست ندارم

میخوام برگردم

بچگی هرچی که بود ...

واقعا بچگی چی بود ؟