زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

مارکوت بیگل

 

بی اعتمادی

در خود بزرگ بینی است

و ترس ، قفل غرور است

و فقر

ستون و دیوارهای زندان ماست

که خود را در آن حبس کرده ایم

و از ترک ها و شکاف هایش

آرزوها را بو میکشیم

آزادی و پذیرفته شدن را

تو و من

شهامت آغاز را داشتیم تا

قفل ها را باز کنیم

خود را رها سازیم

میشناسم این موهبت را

که اجازه دارم خود را رها کنم

و نه اینکه خود را نابود کنم

فقط از این طریق می توانم

همیشه ، دوباره بلند شوم

 

( مارکوت بیگل)

 

آدینه انتظار

 

خبر آمد خبری در راه است

سر خوش آن دل که از او آگاه است

شاید این جمعه بیاید ، شاید

پرده از چهره گشاید شاید

 

( مرحوم آغاسی )

 

 

پرواز اعتماد را با یکدگر تجربه کنیم

وگرنه میشکنیم بالهای دوستیمان را

عشق ورزیدن

 

عشق خود را نثار کسانی کنید که با شما در تعارض و تخاصمند .

عشق ورزیدن به کسانی که شیرین و نازنین و دوست داشتنی اند ، کار آسانی ست .

برای اینکه عمق عشق را در قلب خود بیازمایید ،

 ببینید که چقدر آنان را تحملشان برایتان دشوار است ، دوست دارید .

( وین دایر )

 

 

من این ضیافت مشکوک را باور نمیکنم

باور نکن ای رفیق موافق

به اتحاد بی دلیل سنگ و شیشه و قاب پنجره شک کن

 باور نکن ای رفیق موافق ...

من کیستم ؟

 

من کیستم ؟

شاید انسانی که می بایست خلیفه خدا روی زمین باشد  

یا شیطانی هستم که از درگاه عبودیت خدا رانده شده

من ترکیبی هستم از دفتر سپید و سیاه روزگار

تجمعی از لبخند و اشک

یا شاید هم بسان همان گورخری که نمیداند سیاه است با خط های سفید

یا سفید است با خط های سیاه

نمیدانم

من سرشارم از تضادها

از سپاس و ناسپاسی ها

از تیرگی ها و روشنایی ها

من روزها به این می اندیشم که کیستم و چرا آمده ام

 و نمی یابم معنای بودنم را .

هر چه بیشتر می اندیشم بیشتر سردرگم می شوم

آری !

درونم از عناصر متضاد پر شده

و خوب میدانم که اگر غمی نباشد شادی مفهومی نخواهد داشت

با نلخی هاست که شیرینی معنا می یابد

و من همه اینها را با هم دوست دارم

من دوست دارم آن لحظات سردی را که پایانش با یاد همان خالق کریم گرم می شوم

من دوست دارم آن غمی را که  مرا اندکی به آن یگانه لایزال نزدیکتر می سازد

من دوست دارم آن اشکی را روی سجاده ام جا خوش میکند و درونم را شستشو میدهد

من دوست دارم آن کفر گفتنی را که مرا به ایمان می رساند

من دوست دارم گاهی با خدا  قهر کنم چون میدانم  آشتی بعد از قهر

 همچون رنگین کمان بعد از باران زیبا ست

دوست دارم آن پارگی ریسمان بین خودم و خدایم را چون میگویند 

 که هر گره ای دو سر ریسمان را بهم نزدیکتر میکند

آنکس که درد دهد درمان نیز خواهد بخشید

و من دوست دارم دردی را که درمانش عنایت او باشد

من نمیدانم کیستم و چیستم و چرا آمده ام و چرا روزی می روم ؟

می دانم که بنده ای ناسپاسم و کوردل که گاهی از زمین و زمان ایراد میگیرد

بنده ای همچون محور صفر که آغاز و انتها خود را میبیند

نمیدانم دیگران مرا چگونه میشناسند

گاهی مرا بالا میبرند و گاهی از آن بالا به زمینم می کوبند

از تمجیدهایشان میهراسم و میگریزم

چون خوب میدانم که درونم چقدر خالیست

میهراسم از همکلام شدن با آدمهایی که به گفته فروغ آنچنان که تو رامی بوسند طناب دار تو را در ذهن خویش می بافند

دوست دارم همچون درختی باشم که بر سر عابری خسته سایه افکنده

خوب میدانم که درخت بودن درد تبر را نیز در بر دارد

من از تبر خوردن باکی ندارم

گرچه ساقه هایم نیست خواهد شد

اما ریشه هایی هنوز مرا در خاک نگه میدارد

نمیدانم

نمیفهمم

شاید به گفته سیلور استاین من شادم گاهی اوقات غمگین یا غمگینم گاهی وقت ها شاد

خوبم گاهی بد میشوم یا بدم بعضی وقتها خوب میشوم

من هر چه هستم و هر چه باشم بنده اویم

و باید تجلی نور او باشم در این جهان سراسر تاریک

گرچه خود خاموشم

گرچه خود گمراهم

اما فردا طلوعی دوباره در راه است

شاید که فردا

اولین شعاع نور خورشید از آن من باشد و مرا دوباره زنده کند

شاید که فردا با شبنمی لطیف شوم

و خود نیز به دیگران لطافت بخشم

گرچه تنهایم

شاید که فردا همنشین تنهایی کسی باشم که از تنهایی اش همچون من میگریزد

خدایا ؛ من بدون تو هیچم و با تو میتوانم همه چیز باشم

لحظه ای مرا به حال خود وامگذار

 

 

تا خدا بنده نواز است به خلقم چه نیاز ؟

میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم .

تو را سپاس

 

 

او چشمهایش نابیناست

نمیبیند

هیچ چیز را نمیبیند

یک تاریکی مطلق ؛ سیاهی مخوف

یک حجم خالی مطلق

و من با چشمهایم میبینم

میبینم چشمهای نگران و مشتاق مادرم را

من با چشمهایم میبینم چهره متبسم کودکی را وقتی به رویم لبخند میزند

من با چشمهایم میبینم

سر سبزی را ؛ گلها را ؛ و بهار را

 

او زبانش گنگ و قاصر است

سخن گفتن نمیتواند

همیشه بی کلام است

و من دهان میگشایم و سخن میگویم

من میتوانم فریاد بزنم هر آنگاه که سر مستم

هر آنگاه که دلتنگم

من میتوانم به زبان آورم نام مقدس مادر را

 

او ناشنواست

نمیشنود

سکوتی ژرف و کلافه کننده

 و من میشنوم

صدای باریدن باران را از دل آسمان

میشنوم صدای آواز بلبلی را کنار غنچه ای زیبا

من میشنوم

صدای خنده های کودکانه کودکی را

که با اشاره نوک انگشتانم به چانه اش قلقلکش میگیرد

 

او پاهایش ناتوان است

نمیتواند روی دوپایش بایستد

یک سکون بی وقفه و کسل کننده

و من بدون نیاز به کسی یا چیزی

تمام مسیر را قدم به قدم اندازه میگیرم

من میتوانم  همپای کودکی شوم و سبزه های پارک را با قدرت از زیر پا بگذرانم

میتوانم روی ماسه های ساحل قدم بدوم

 

 

او دست هایش بی حرکت

نمیتواند چیزی را بردار

نمیتواند قلم در دست گیرد و بنویسد

و من هر لحظه که اراده کنم میتوانم چیزی را بردارم

میتوانم قلمم را بر دل کاغذ بکشم و بنویسم

می توانم دست نوازشی بر سر یتیمی بکشم

می توانم دستان کسی را به مهر در دستم بفشارم

 

خدایا ؛ من چقدر خوشبختم که میتوانم ببینم ، بشنوم ، حرف بزنم ، راه بروم و بنویسم .

و من چقدر خوشبخت تر خواهم بود اگر اینهمه را قدر بدانم .

خدایا ؛ در برابر اینهمه نعمت های بی منتت چگونه شکرت گویم ؟

 

معبودم ؛ بگذار ساده بگویم : تو را سپاس .

 

اینجا سرد سرد است ...

 

صبح است و من در بستر گرم خویش آرام گرفته ام

او میرود ، بی آنکه نگاهمان یکدیگر را جستجو کند

او میرود ؛ من در افکار خویش و او سرگرم کار خود

تلاشش به تکه نانی بدل میشود که شب با بی تفاوتی در دهانم خورد می شوند

شب می آید و او هم

او خسته از کار خود

و من خسته از افکار خود

سلامی سرد و از روی عادت

بی آنکه نگاهمان یکدیگر را  احساس کند

من در او چیزی میجویم

چیزی را که شاید او هم در من بجوید

سفره گسترده  لقمه در دست

اما سرد سرد ...

اینجا همیشه سرد است

و من باز انتظار میکشم....

انتظار کلامی گرم و مهربان

اما او نان گرم نشانم میدهد

و باز سرد سرد ...

اینجا همیشه سرد است

در او چیزی را میجویم

اما نمی یابم

او نمیداند

و نمیفهمد

و نمیبیند

و نمیشنود

و نمیپوید

و باز سرد سرد ...

اینجا همیشه سرد است

هوا سرد است و بسترم گرم

بسترم  گرم از رویاهای شیرین و محال

نگاهش سرد است

دستانش سرد است

کلامش سرد است

چرا که همه گرمی وجودش

در همان تکه نان جا مانده است

و من تکه نان را فرو بردم و

دیگر هیچ نیست

و باز سرد است

سرد سرد ...

اینجا همیشه سرد است

گناه از کیست؟

از من که میجویم؟

از او که نمیبیند ؟

 از من که دستان نوازشگرش را  دل دل میکنم؟

از او که نمیشنود؟

از من که گرمی کلامش را  شاد میشوم؟

از او که نمیفهمد؟

و در بستر خویش

اشک یاریم می کند

برای همه تلاشهایی که کردم

 در او جستجو کردم

و دریافتم که همه معنای او

در همان تکه نانیست که

گرم فرو بردم

در یک روز سرد زمستانی

اینجا همیشه زمستان نخواهد ماند ....

 

خیام

 

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست

این دم که فرو برم برآرم یا نه

 

 

اختیار

 

تا به کی مبپرسی از بود و نبود

جز ملال انگیختن آخر چه سود

چند مبپرسی زجبر و اختیار

اختیار آن به که باشد دست یار ...

 

خدایا

 

خدایا به من آرامشی ده تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم

دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم تغیر دهم

بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم

مرا فهم ده تا متوقع نباشم که دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند

 

( جبران خلیل جبران )

 

« از درون سیه توست جهان چون دوزخ

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت »

 

( متشکرم از کسی که این بیت رو  برام کامنت گذاشت )

 

تلاش برای رها شدن

رهایی از هر آنچه مارا به سوی آینده ای زیبا منع میکند

حس پروازی دوباره

به سوی آسمانی آبی تر

باید  آبی اندیشید

و ابرهای تیره بارانزا را به دست طلوع صبح فردا سپرد

باید از روزنه های اندکی که هنوز بر صورتمان میتابد خورشیدی تازه ساخت

خورشیدی برای گرم شدن

برای جوانه زدن

برای شگفتن

خدایا ؛ همراهی ام کن و اینبار بذرم را بر خاک صداقت بپاش

 

رفته که رفته

 

هی نشین غصه نخور رفته که رفته

اگه دوست داشت نمیرفت اونکه رفته

هی نشین چشم به راه رفته که رفته

اگه عاشق بود نمیرفت اونکه رفته

بیخیالش مگه چند سال تو جوونی

بیخیالش مگه چند سال تو میمونی

بی خیالش اینا رسم روزگاره

همشون کار خداست حکمتی داره