زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

 

شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد

باغ امسال چه پائیز عجیبی دارد

غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر

باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد

خاک کم آب شده مثل کویری تشنه

شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد

سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد

باغبان کرده فراموش که سیبی دارد

 

 

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت 

 

عمر بی حاصل ما اینهمه افسانه نداشت  

 

 

پائیز

زمزمه های دلتنگی

 

برگهای پائیزی مثل ارزوهای نا تمام میمانند

 

ارزوهایی که با عبور یک عابر خسته و بیتوجه زیر پاهای ادمی له میشوند

 

و صدای خش خششان طنین دلنواز عصر های جمعه است

 

منهم آن برگ افتاده ام مسافر

 

با قدمی بگذر و تمامم کن .