مردمانی هستند
روزشان همچون شب
« چشمهاشان معلول
راهشان پیدا نیست »
چشمهایم اما
تیز بین ، بیناتر
لحظه هایم گنگ گنگ
راه من بی راه تر
دیده ام بینا ، لیک
راه بر من بسته
همچنان خاموشم
دست و پایم خسته
بیا ببین که مرگ هم ، حریف ما نمیشود
ببین که قامت من از حادثه تا نمیشود
تو نیستی خدای من ، من و تو هر دو بنده ایم
فریب سروری مخور، بنده ، خدا نمیشود
هزار تیر حادثه ، کمین گرفته در کمان
ولی اگر نخواهد او ، یکی رها نمیشود
وعده خوش بختی من ، به خواب مانده تا ابد
گناه زنده بودنم که بی جزا نمیشود
( اردلان سر افراز )
درون پیله های تردید گرفتار شده ام
چنانکه رها شدن نمیتوانم
میگویند پیله قرارگاه تکامل است برای پروانه شدن
اما در این پیله پر پریدن نمی یابم
میدانم این پیله های ضمخت و محکم تردید
گورستان تمام آرزوهایم خواهد بود ...
چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلارای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر !
کاش میشد اینطوری بود ...
مطمئن باش و برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
وچه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک
که پراز یاد تو بود
و به یک قلب یتیم
که خیالم میگفت
تا ابد مال تو بود
برو تا راحتتر
تکه های دل خود را ارام
سرهم بند زنم
(نقل از یک سایت ادبی )
میتوان آیا ؟
باید توانست
پیکره هامان را باید با لبخند تراشید
و من پیکره ای خواهم شد با تبسمی گنگ ....
نیمدانم
گناه از لبخند من بود یا از پیکره تراش ؟
آدم ها مثل هندی ها روی زمین راه میروند ، با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت .
در سبد جلو صفات نیک مان را میگذاریم . در سبد پشتی عیبهایمان را .
به همین دلیل در روزهای زندگی ، چشممان را بر صفات نیک خود میدوزیم
و فشارها را در سینه مان حبس میکنیم . در همین زمان بی رحمانه
در پشت سر همسفرانمان که پیش روی ما حرکت میکنند ، تمامی عیوبشان را میبینیم .
این گونه است که درباره خود بهتر از او داوری میکنیم .
بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه میرود ، درباره ما به همین شیوه می اندیشد .
( نقل از کتاب دومین مکتوب )