زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

در آتش تو نشستیم و دود شوق بر آمد

تو لحظه ای ننشستی تا آتشی بنشانی

 

خیام

 

 

بازآ ، بازآ ، هر آنچه هستی بازآ

                                                               

گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ

 

این درگه ما درگه نومیدی نیست

                                                                     

صد بار اگر توبه شکستی بازآ

 

 

نقل از یک وبلاگ

زنبور عسلی در اطراف آتش برافروخته نمرودیان پرواز می کرد .

 حضرت ابراهیم از او پرسید :

زنبور در اطراف آتش چه می کنی ؟

آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟

زنبور گفت : یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم .

ابراهیم (ع ) با خنده گفت : تو مگر نمی فهمی که

 آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر آتش ندارد ؟

زنبور در جواب گفت : چرا می خندی ابراهیم ؟

 من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم ،

بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام

 که ابراهیم در اتش بود تو چه می کردی ؟

 بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم!

 

 

نقل از یک وبلاگ

 فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد ،

خداوند پذیرفت. او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم

دراطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه ، نا امید و در عذاب بودند .

 هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشق ها

بلد تر از بازوی آن ها بود ، به طوری که نمی توانستند

 قاشق را به دهان شان برسانند ! عذاب آن ها وحشتناک بود .

آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم .

 او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد .

دیگ غذا ، جمعی از مردم همان قاشق های دسته بلند ... ولی در آن جا همه شاد و سیر بودند .

آنمرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در این جا شادند

 در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند ، با آن که همه چیزشان یکسان است ؟

خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است ،

در این جا آن ها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند .

هر کسی با قاشق غذا در دهان دیگری می گذارد ،

چون ایمان دارد کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد.

 

 

 

 

 

تشنه ام این رمضان ، تشنه تر از هر رمضانی

شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی

لیله القدر عجیبیست بیا دل بتکانیم

راستی روزه مگر چیست ؟ همین خانه تکانی ....

 

 

زمزمه ای با خدا

 

 

امشب تو منو بردی . نمیخواستم برم ولی منو بردی .

خدایا ؛ خجالت میکشم وقتی میبینم خیلی ناخواسته توی مجلس توبه تو نشستم

خجالت میکشم وقتی چشم وا میکنم میبینم بین یه عده آدم

 که از ته دل صدات میزنند منهم اونجا نشستم

 و طلب بخشش و گره گشایی میکنم

خدایا ؛ خجالت میکشم وقتی هر سال با یه دنیا گناه و معصیت و نافرمانی ،

 با یه دنیا گله و شکایت به در خونت منو میکشونی و نوازشم میکنی

شرمم میاد قرانی رو روی سرم بزارم که بارها و بارها محتواشو ندیده گرفتم

آیه حجاب رو روی سرم بزارم

در حالیکه گاهی حجابم اونطور که تو میخواستی نبوده

خدایا ؛ تو چی هستی ؟ انقدر مهربونی آخه با کی ؟

هربار توبه میکنیم و تو میبخشی

و بدیها رو به خوبی تبدیل میکنی و ما باز هم همونیم که بودیم

هرجایی تو کمکمون کردی به قدرت و اراده خودمون مغرور میشیم و میگیم کار خودمون بوده

هرجا که خرابکاری میکنیم و کم میاریم میبندیمش به تقدیر از پیش تعیین شده تو

خدایا ؛خجالت میکشم وقتی میبینم  با داشتن خدایی مثل تو من اینقدر ضعیفم .

خجالت میکشم با داشتن واسطه ای مثل مولا علی بگم بیکسم

خدایا ؛ چشم دلی بده که درکت کنیم

نیرویی بده تا همیشه آسمونی بمونیم و دیگه دورو بر گناه و نافرمانی نگردیم

خدایا ؛ تا پاکمون نکردی خاکمون نکن .

 

 

 

 

 

زخم دوست

 

دستی که زخم میزند ناپیداست

زخم اما مانند طلوع آینه در صبح است

شاید تن به تیغ دوست سپردون راهی به سوی توست

دستی دیگر ...

دوستی دیگر ...

و زخمی دیگر ...

 

 

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست ...

 

 

 

به دریا رفته میداند ؛ مصیبتهای طوفان را ...

 

 

 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من ...

 

 

از مناجاتهای خواجه عبدالله انصاری

 

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند

گرد دربام دوست پرواز کنند

هرجا که دری بود به شب بر بندند

الا در دوست را که شب باز کنند

 

الهی ؛ اگر مرا بجرم من بگیری ، من تو را به کرم تو بگیرم

و کرم تو از جرم من بیش است .

 

الهی ؛ از هیچ چیز همه چیز توانی و از همه چیز به هیچ چیز نمانی

الهی ؛ بازمانده از صحبت تو از اشک حسرت لذت می یابد ،

پس یابنده تو چه می یابد ؟

الهی ؛ آنچه در دست من است ندانم روزی کیست

و آنچه روزی من است ندانم در دست کیست

 

بی حکم تو چرخ یک زمانی نبود

بی امر تو خلق را زبانی نبود

گر بگذری از کرده و ناکرده من

من سود کنم تورا زیانی نبود

 

 

 

هیچکس آبی نزد بر آتشم جز اشک من

هم غم خویشم من و هم غمگسار خویشتن

 

 

 

آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت

 

سفر تمام شده ...

 

سفر تمام شده

و تو هنوز کفشهایت را از پا نگرفته ای

های : اندکی بایست و تماشا کن

جاده به انتها رسیده

چشم به چه میدوزی ؟

لحظه ای برگرد و راه آمده را نظاره کن

به کجا رسیدی ؟

کفشهایت را از اسارت پاهایت رها کن

سفر تمام شده است ...

 

 

 

 

ما زیاران چشم یاری داشتیم ...

 

 

 

دلم میخواد یه بار دیگه اینو زمزمه کنم :

 

پروردگارا : به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم

دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم تغییر دهم

بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم

مرافهم ده

تا متوقع نباشم که دنیا و مردم آن

مطابق میل من رفتار کنند

( جبران خلیل جبران )

 

 

 

از گناه فاصله بگیریم

شیطان دار با ما عکس یادگاری میگیرد ...

 

 

زمزمه ای با معبود

 

 

خدایا باز هم به مهمانی تو خوانده شدم

و تو باز هم مثل همیشه پذیرای بار دلتنگی هایم خواهی شد

با دستانی پر از نیاز و قلبی نادم و پشیمان از کرده های یکساله خویش به سویت آمده ام

مرابپذیر

مرا که جز تو درگاهی را در زدن نمیدانم

و دستی مهربان تر از تو برای دستگیری نمیشناسم

بار الها ، بر آنچه که کرده ام واقفم و از سرنوشت خویش بیخبر

با همه نافرمانی هایم شرمسار به سویت می آیم و امید آن دارم

 که آغوش محبتت را باز به رویم بگشایی همچنانکه وعده داده بودی

معبودم ؛ روی توبه ندارم چرا که میدانم بارها و بارها توبه شکستم 

 اما به یاد دارم که باز بنده هایت را به سوی خویش میخوانی و میپذیری شان .

مطلوبم ؛ دلم را از غبار کینه ها تهی گردان تا سراسر از آن تو باشد

از دلتنگی های گاه و بیگاه که ایمان مرا سست میکند دورم گردان

از چراهایی که با عقل ناقص خویش هیچ پاسخی برایش نمی یابم خالی ام کن

خدایا ؛ سالی دیگر آغاز شده و باز به مهمانی خواندی ام .

شکر میگویمت که این فرصت را به من عطا کردی که خود را از گناه و عصیان دور کنم

خدایا ؛ لحظه ای ترکم مکن .

خدایا ؛ دوستت دارم .