زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

دوستت دارم مادر

 

دستم را گشودم

تا نگاهی به رگهای پر خونش بیندازم

حرارتی عجیب از آن بلند شده بود

حرارتی که در آن وا مانده بودم که خیال است یا حقیقت

با من حرف میزد

خوب شنیدم که با من سخن گفت

با همین گرما

دستم به لرزه افتاد

بغض همه وجودم را گرفت

و اشک امانم نداد

اما من تنها نمیگریستم

او نیز بود و به همراه اشک های بی صدای من میگریست

دلش گرفته بود

از من

و از گمشده هایی مثل من  

آری از من دلش گرفته بود

ما با هم گریستیم

شهامت در آغوش کشیدنش را نداشتم

این دستها

این وجود

این تکه تکه های روح و جسم من چقدر مسئولند

و من چقدر بیتفاوت

و چقدر بیخبر

کسی تلنگری شد به روح خسته ام

و اندک اندک مرا به گمشده ام رهنمون شد

گمشده ای که شاید هیچگاه به دنبال یافتنش نبوده ام

و امروز با همه وجودم نیازش را در خود احساس میکنم

امرزو با همه وجود طعم در پناه ماندنش را چشیده ام

دیگر میترسم که مبادا با چراغ روشن به خطا روم و در چاه افتم ؟

نمیخواهم فریاد بزنم

میخواهم آرام ودرزیر گوشش زمزمه کنم «  دوستت دارم مادرم »

 

یاس کبود

من نه توان از تو سرودن دارم

نه از تو دم زدن را لایقم

یاس کبود من

امشب در دل علی غوغایی است

و کوچه های مدینه به یاد چادر خاکی تو به اشک نشسته اند

مادرم

برای ما فرزندان دور افتاده از تو امشب بهانه ای است برای متوسل شدن

دستمان را بگیر و مگذار و مخواه که از تو دور بمانیم

 

 

« برگرفته از وبلاگ شخص ثالث »

 

دویدم و دویدم، به خونه‌ای رسیدم

اونجا خاتونو دیدم، خدایا چی میدیدم!

یه خونه پر از دود! دود از آتیش در بود

خاتون و دیوار و در! یه میخ،‌ اونم خون‌آلود

یه مرد با دست بسته! با یک قلب شکسته

چهار تا گل هراسون! کنج اتاق نشسته

حال خاتون چه بد بود، رو چادرش یه رد بود

رد خونو نمیگم، انگار جای لگد بود

بیرون یه دیو سیا، باهاش یه مش بی‌حیا

خاتون صدا زد: علی! کمک میخوام،‌ زود بیا

دو دیو وحشیانه، یکی با تازیانه

یکی قلاف شمشیر، اف به تو ای زمانه

همهمه بود و فریاد، یه غنچه بود که افتاد

علی نیا! خاتون گفت، بذار تا یک زن بیاد!

تو کوچه جنب و جوش بود، علی ولی خاموش بود

خاتون صداش نیومد، گمون کنم بیهوش بود

دیو سیاه پلید، تا خاتونو بیهوش دید

علی رو با یه ریسمون، به سمت مسجد کشید

خاتون که نیمه‌جان بود، زخمی و ناتوان بود

مدافع ولایت، تو کوچه‌ها دوان بود

خاتون دلش غوغا بود، دلواپس مولا بود

وقتی رسید به مسجد، شفق تو کوچه‌ها بود
خاتون با یک دنیا درد، خطابشو شروع کرد:

مزد بابام این نبود، آهای مردم نامرد

 

 

Beautiful pictures

 

Beautiful pictures developded

 

from negatives in a dark room . 

So if you see darkness in your life

 be sure that God  is making a beautiful picture for you

 

از کتاب دوست ناب ترین کلام هستی

 

یکدیگر را پذیرفتیم

تشویق کردیم

و ستودیم توانمندی های هم را .

دوستی مان چه پاک و بی آلایش است ؛

جایگاهی که قادریم خود باشیم

بی هیچ نقش و نقابی .

دوستی مان رو به قرون است ؛

به سان منبع لایزال وجد و سرور

و آرامش زندگی ام .

 

 

منقول

 

زمزمه های دلتنگی

من برای سالها مینویسم

سالها بعد که چشمان تو عاشق میشوند

افسوس که قصه مادربزرگ درست بود

همیشه  یکی بود یکی نبود ...

 

 

همون گوی و همون میدون

رخ افسرده دلم گریون

میون دوزخ و برزخ

بازم روزای سرگردون

 

 عمریست که از حضور او جا ماندیم

در غربت سرد خویش تنها ماندیم

او منتظر است تا که ما برگردیم

مائیم که در غیبت کبری ماندیم

(منقول )

 

 

خدایا دوست دارم

همین و  بس .