زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

چقدر نوشتن خوب است

درست مثل بالا اوردن میماند

اما کاش میشد دستمالی برداشت

و دهان را به آن چشباند

و تمامی دلتنگی های درون را

روی سپیدی اش بالا ارود

این روزها دلم پر شده است

درست مثل اتوبوسی که جای نشستن مسافر ندارد

 و درون من جای نشستن غصه هایم را ندارد

اما نمیدانم این غصه های لعنتی

از کجا اینهمه بلیط گیر اورده اند ؟

هوا اینجا بسیار بارانی ست

باریدن زیباست                 

مثل اشک ریختن میماند

اینگار دل اسمان هم از اینهمه دلتنگی پر شده بود

یا شاید کسی آن بالا دارد خودش را میشوید

یا شاید دلش را

یا شاید سرنوشت کسی را اب میدهند

تا غصه هایش رشد کنند

درختی شوند

و ریشه هایش همه زمین را بگیرد

درست مثل گناه آدم و حوا

که ریشه های جهنم ما را محکم کرد

کاش آدم تنها بود

درست مثل تنهایی عصر روزهای جمعه

تنهایی ها از رسوایی ها بهترند

وقتی تنها میشوی فقط دلت میگیرد

چند قطره اشک که بریزی

همه چیز صاف میشود

درست مثل روزهای بارانی

اما وای به روزی که رسوا شوی

رسوا که شوی

دیگر نمیشود کاری کرد

من یکبار رسوا شدم

نه ، دروغ گفتم !

من فقط یکبار رسوا نشدم

دلم سخت هوای خندیدن دارد

وقتی میخندم از خنده هایم خنده ام میگیرد

و این خودش غنیمتی است در این روزهای بی لبخند

اصلا نمیدانم چه میخواهم

باز کاغذ دیدم و باز  سکوت و باز قطره های باران

دلم هوایی شده

اما زیر این باران که نمیشود جایی رفت

تمامی گودال های شهر را اب گرفته است

میترسم پایم روی یکی از این گودال ها جا بماند

و انوقت با سر زمین بخورم

و تمام تنم خیس شود

و لباسهایم اب بروند

و برایم کوچک شوند

درست مثل بزرگ شدن

راستی نکند به ما دروغ گفته اند ؟

شاید ما بزرگ نشده بودیم

شاید لباسهای ما کوچک شده بودند !!!!

وای !!!

به همین راحتی فریب خوردیم

میبینی ؟

فریب خوردن چقدر اسان است .

مثل آب خوردن میماند

اما این روزها آب هم به راحتی از گلویمان پایین نمیرود

اینگار راهشان را گم کرده اند

 چقدر حرف میزنم !

باید اندکی عمل کنم

باید این تومار سرد مغزی ام را عمل کنم

اونوقت راحت یک گوشه ای بنشینم و یک فنجان چای داغ بخورم

آخ! چای داغ

دلم هوای نوشیدن دارد

دور میزی که من باشم و او

درست مثل فیلم های عاشقانه

روبروی هم بنشینیم و از هم خجالت بکشیم

و آنقدر در دلمان سکوت کنیم

تا بالاخره یکی مان به ان دیگری بگوید که دوستش دارد!

دوست داشتن درست مثل یک فنجان چای داغ میماند

در جایی خوانده بودم که دوست مثل یک فنجان چای داغ در یک روز سرد زمستانی است

 من از چای شدن خوشم نمی اید

دوست دارم قهوه باشم

که هر کسی که دلش خواست

مرا با همه تلخی ام سر بکشد

و چقدر بدم میاید

از کسانی که به ذائقه شان احترام میگذارند

و مرا با یک پیمانه شکر شیرین میکنند

اصلا از قهوه شدن هم منصرف شدم !

از شیرینی اجباری همیشه میترسیدم

اصلا نمیدانم دوست دارم چه باشم

باز درون ذهنم هیاهو شده است

مثل شلوغی های شبهای عید میماند

هر کسی میاید و میرود

یکی میخندد

یکی ...

وای که من چقدر از آن یکی بدم میاید

نمیخواهم حتی اسمسش را هم به یاد بیاورم

میترسم از میان این صفحه بزند بیرون

یقه ام را بچسبد

و من باز مثل احمق ها سکوت کنم

و بعد از این سکوت بیجا

یا شاید بجا

پشیمان شوم

باید زود جمع کنم

تا سر و کله اش پیدا نشده است