آرزوهاتو یه جایی یادداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه .
خدا یادش نمیره ؛
ولی تو یادت میره که چیزی که امروز داری آرزوی دیروزت بوده
کلمات در تاریکخانه ذهنم
گم کرده اند خط های کاغذ را .
این روزها من چقدر عجیب شده ام
از ترک نازک دیواری سخت میهراسم
از عبور از عرض یک خیابان چند متری ،
از حرکت ماشین ها در شب ،
از نور چراغهایشان ،
از جنازه ی گربه ی مرده ای در گوشه یک جاده
من دیگر از جاده ها هم میترسم
از نگاهی که نمیدانم دوستش دارم یا نه
من از زمان میترسم
از عقربه های سیاه و انعطاف ناپذیر ساعت ها
هیس !
اندکی سکوت
چه آشوبی برپاست در این ذهن آشفته ام
به شانه هایم زدی
تا تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دلخوش کرده ای ؟
تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟
(رنگهای رفته دنیا )
« چ » مثل چمدان
چمدان را دوست ندارم
این کلمه بوی سفر میدهد
من از سفر کردنت بیزارم
کاش چ مثل چیز دیگری باشد
مثل چاره
آهان !
این یکی بهتر است
« چ » مثل چاره
راستی جز رفتن چاره ای نیست ؟
بازی را عوض میکنی
و خود را از طنابی می آویزی
که سالها پیش بر آن تاب خورده ای
ما
تکرار تکه های همیم
مثل تو پسرم که تاب میخوری
مثل من که تاب میدهم تورا
تا طناب را فراموش کنم
(نقل از کتاب رنگهای رفته دنیا )
من تمامی شعرهایم را برای تو
به روی تکه تکه قلبم نوشته ام
دیوانت را ورق بزن
برگ به برگ
و خط به خط بخوانش
میخواهم دستهایت
شیرازه این دیوان آشفته باشد
تا یقین بدانم که
به چاپ رسیده ام
من تمامی شعرهایم را برای تو
به روی تکه تکه قلبم نوشته ام
دیوانت را ورق بزن
برگ به برگ
و خط به خط بخوانش
میخواهم دستهایت
شیرازه این دیوان آشفته باشد
تا یقین بدانم که
به چاپ رسیده ام
بوم نقاشی پیش رویم است
میخواهم طرحی از تو بزنم
تمامی رنگها یک به یک به صف ایستاده اند
حس میکنم
لمس میکنم
بو میکشم
اما نیست ؛
رنگی نیست که همه احساسم را نسبت به تو به تصویر کشد
نقاشی ام تمام شد
و چه زیبا .
تو چقدر زلالی
بگذار در گوشه ای به یادگار بنویسم :
28 بهمن 1385