خلاصه شد که ببینمت ، بعد از اونهمه تلاش .
یا شاید هم به قول ادم بزرگها « خدا خواست » !
آخه آدم بزرگها هر چیز که میشه میگن خدا خواست
اگه هم نشه میگن مصلحت نبوده !!!
خلاصه ما که نفهمیدیم پس سجاده و تسبیح و
شمع های روشن توی امامزاده ها چه معنی دارند ؟!
وقت کم داشتیم . یا شاید هم من وقت کم داشتم .
نمیدونم . جای خاصی نبود بریم . نشستیم کنار نرده ها .
جای خوبی بود . اصلا هرجا که تو هم بودی واسم جای خوبی بود .
هردومون ساکت بودیم . نه اینکه حرف نداشته باشیم ، نه .
حرف داشتیم ولی با سکوتمون حرف میزدیم .
اما یه جایی سکوتو شکستم .
ازت پرسیدم : به نظرت من لیاقت محبت های تورو دارم ؟
یه نیم نگاهی به من انداختی . خیلی خوب یادمه . یه کم مکث کردی .
گفتی : به نظرت من لیاقت دارم بهت محبت کنم ؟
ساعت داشت تند و تند حرکت میکرد . باید میرفتی . ساعت رو از دستت گرفتم .
یه ساعت کشیدم عقب . یعنی دلم میخواد تموم نشه . نفهمیدی .
میدونم نفهمیدی چرا ساعتتو عقب کشیدم .
اما نمیشد تو باید میرفتی .
روزها گذشتند و گذشتند .
باز هم تو باید میرفتی . نمیدونم چرا همیشه این تو بودی که باید میرفتی .
یادت میاد روزهای آخر بهت گفتم دیدی من لایق محبت های تو نبودم ؟
و تو دیگه سکوت کردی .
سکوت کردی .
و دیگه رفتی .
مثل همیشه .
ولی من هنوز موندم .
هنوز هستم و میمونم
مثل همیشه ....