زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

مثل همیشه ...

 

خلاصه شد که ببینمت ، بعد از اونهمه تلاش .

یا شاید هم به قول ادم بزرگها « خدا خواست » !

 آخه آدم بزرگها هر چیز که میشه میگن خدا خواست

 اگه هم نشه میگن مصلحت نبوده !!!

خلاصه ما که نفهمیدیم پس سجاده و تسبیح و

شمع های روشن توی امامزاده ها چه معنی دارند ؟!

وقت کم داشتیم . یا شاید هم  من وقت کم داشتم .

نمیدونم . جای خاصی نبود بریم . نشستیم کنار نرده ها .

جای خوبی بود . اصلا هرجا که تو هم بودی واسم جای خوبی بود .

 هردومون ساکت بودیم . نه اینکه حرف نداشته باشیم ، نه .

 حرف داشتیم ولی با سکوتمون حرف میزدیم .

اما یه جایی سکوتو شکستم .

ازت پرسیدم : به نظرت من لیاقت محبت های تورو دارم ؟

یه نیم نگاهی به من انداختی . خیلی خوب یادمه . یه کم مکث کردی .

 گفتی : به نظرت من لیاقت دارم بهت محبت کنم ؟

ساعت داشت تند و تند حرکت میکرد . باید میرفتی . ساعت رو از دستت گرفتم .

یه ساعت کشیدم عقب . یعنی دلم میخواد تموم نشه . نفهمیدی .

 میدونم نفهمیدی چرا ساعتتو عقب کشیدم .

اما نمیشد تو باید میرفتی .

روزها گذشتند و گذشتند .

باز هم تو باید میرفتی . نمیدونم چرا همیشه این تو بودی که باید میرفتی .

یادت میاد روزهای آخر بهت گفتم دیدی من لایق محبت های تو نبودم ؟

و تو دیگه سکوت کردی .

سکوت کردی .

و دیگه رفتی .

مثل همیشه .

ولی من هنوز موندم .

 هنوز هستم و میمونم

مثل همیشه ....