زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

« برگرفته از وبلاگ شخص ثالث »

 

دویدم و دویدم، به خونه‌ای رسیدم

اونجا خاتونو دیدم، خدایا چی میدیدم!

یه خونه پر از دود! دود از آتیش در بود

خاتون و دیوار و در! یه میخ،‌ اونم خون‌آلود

یه مرد با دست بسته! با یک قلب شکسته

چهار تا گل هراسون! کنج اتاق نشسته

حال خاتون چه بد بود، رو چادرش یه رد بود

رد خونو نمیگم، انگار جای لگد بود

بیرون یه دیو سیا، باهاش یه مش بی‌حیا

خاتون صدا زد: علی! کمک میخوام،‌ زود بیا

دو دیو وحشیانه، یکی با تازیانه

یکی قلاف شمشیر، اف به تو ای زمانه

همهمه بود و فریاد، یه غنچه بود که افتاد

علی نیا! خاتون گفت، بذار تا یک زن بیاد!

تو کوچه جنب و جوش بود، علی ولی خاموش بود

خاتون صداش نیومد، گمون کنم بیهوش بود

دیو سیاه پلید، تا خاتونو بیهوش دید

علی رو با یه ریسمون، به سمت مسجد کشید

خاتون که نیمه‌جان بود، زخمی و ناتوان بود

مدافع ولایت، تو کوچه‌ها دوان بود

خاتون دلش غوغا بود، دلواپس مولا بود

وقتی رسید به مسجد، شفق تو کوچه‌ها بود
خاتون با یک دنیا درد، خطابشو شروع کرد:

مزد بابام این نبود، آهای مردم نامرد