زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

 

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

        

  گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

 

 طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم

 

 

 

من چه سبزم امشب و چه اندازه تنم هوشیار است

 

من چه خوشبختم .

وقتی برای نفس کشیدن از لوله های اکسیژن استفاده نمیکنم

وقتی دستانی دارم و میتوانم  دست دیگری را به مهر بفشارم 

وقتی پاهایی توانمند دارم که میتوانم بدون عصای چوبین قدم از قدم بردارم 

وقتی گوشهایی دارم که با آن صدای لالایی دلنواز  مادر و  ابهت کلام پدر را بشنوم

وقتی چشمهایی دارم که میتوانم با آن شیر خوردن کودکی را از سینه مادرش ببینم

وقتی زبانی گویا دارم و میتوانم بر سر سجاده ام برای کسانی که دوستشان دارم دعا کنم

وقتی سفرمان هنوز از نان گرم خالی نیست

وقتی سقفی هست تا در سرما و گرما پناهم دهد

وقتی دلی دارم که از عاطفه لبریز است

من چه ناشکرم اگر احساس خوشبختی نکنم

خدایا ؛ من چه ناشکرم اگر شکرت نگویم

خدایا ، گرچه ناسپاسم

گرچه عصیانگر و سرکش گشتم

تو آن کن که سزاورار مقام خداوندی توست

نه آنکه درخور ناشکری من است

خدایا ؛ اینهمه خوشبختی را از من باز پس مگیر

 

 

 

 

افسانه نرگس

 

نرگس ،جوان زیبایی که هر روز میرفت تا زیبایی خود را در یک دریاچه تماشا کند .

 چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد .

هنگامی که نرگس مرد ؛ الهه جنگل به کنار دریاچه آمد از دریاچه  پرسید : چرا میگریی ؟

دریاچه گفت : برای نرگس میگریم

الهه جنگل گفت : شگفت آور نیست که برای نرگس میگریی .

هر چه بود با آنکه همواره در جنگل در پی او می شتافتیم ؛ تنها تو فرصت داشتی از نزدیک

زیبایی او را تماشا کنی .

دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟

شگفت زده پاسخ داد : کی میتواند بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟

هرچه بود هر روز در کنار تو مینشست .

دریاچه لختی ساکت ماند . سرانجام پاسخ داد :«  من برای نرگس میگریم

 اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم .

برای نرگس میگریم چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم میشد و میتوانستم در اعماق دیدگانش

 باز تاب زیبایی خودم را ببینم »

 

 

به حرص ار شربتی خوردم ؛ مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استثقا

 

امروز از یه دوست عزیز اینو یاد گرفتم که :

« تاسف برای گذشته به دنبال باد دویدن است »

 

 

 « ای جان تنها

ما تن و تاب کدامین گرما را نداشتیم که گفتی دوری و دوستی و پاییز شد ... »

 

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد

زهر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد

خدا را ای نصیحت گو حدیث مطرب و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد

 

توکل

 

 

یه گنج پیدا کردم

یه گنجی که تا حالا به چشمم نیومده بود

یه گنجی که دوای هر دردیه

چیزی مثل یه مرهم

مرهمی که علاج همه دردهای روی زمینه

خدا همیشه توی لحظات سخت یه نشونه ای از خودش میفرسته

یه نشونه تا بگه که بنده من فراموشت نکردم

آره ! امتحاناتش سخته . خیلی هم سخته . ولی خودش به آدم تقلب میرسونه !

امروز یه تقلب واسه منهم فرستاد

همون گنج رو میگم .

همون چیزی که با تمام وجود میخوام بهش دل ببندم

همون چیزی که دلمو آروم آروم کرده

میدونی از مجا فرستاد ؟

امروز مثل همیشه داشتم روزنامه میخوندم

یه کاغذ که قیمتش 50 تومن هم بیشتر نیست

فکر نمیکردم خدا گنج به این بزرگی رو اینطور ساده جلوی چشمام بزاره .

توی روزنامه ای که شاید خیلی هم بی ارزش باشه

یه چیز برم فرستاد

نمیدونم ت حالا چرا انقدر درکش نکرده بودم

نمیدونم چرا باورش نداشتم

خدا کنه دیر نشده باشه و راهم بده

میخوای بدونی گنج  چیه؟

همه چیز یعنی همین :

فمن یتوّکل عَلی الله ؛ فهُِِو حسبهُ .

درسته؟

 

 

 

تحمل کن عزیز دلشکسته

تحمل کن به پای شمع خاموش

تحمل کنار گریه من

به یاد دلخوشی های فراموش

 

 

 

منو نسپار به فصل رفته عشق

نزار کم شم من از آینده تو

به من فرصت بده گم شم دوباره

توی آغوش بخشاینده تو ...

 

 

 

به انتظار صدایی هستم تا در گوشم فریاد کند :

« کات »

خسته ام

خسته ام از انتظار تو ...

 

 

همه رفتند کسی دورو برم نیست

چنین بی کس شدن در باورم نیست

همه رفتند کسی با ما نموندش

کسی حرف دل مارو نخوندش

 

 

در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم

بی مقدمه

 

 

امروز جمعه بود

جمعه که میشه دل آدم بدجوری میگیره

از صبح همش منتظری که زودتر شب بشه و بخوابی و باز صبح فردا نقاب بزنی

 و باز یه لبخند مصنوعی بندازی گوشه لبت تا همه فکر کنند که تو خیلی خوشی

از صبح باید همش نقش بازی کنی

نقش ادمهای شاد

نقش آدمهای بی غم

راسیتی ، اصلا توی این دنیا کسی هست که غمی نداشته باشه ؟

از صبح میری سر کار و خسته بر میگردی

دلت به همین نوشتن ها خوشه

به همین صفحه مانیتور که زمانی همه زندگیت بود

و حالا شده آینه دق

 

دیدی زندگی چقدر خسته کنندست

یک تکرار روزمره

وقتی عشقی نباشه هیچ چیز معنی نمیده

وقتی عشقی نباشه همه چیز یه تکرار مسخرست

دلم گرفته

 

من به مرگم راضی ام اما نمیآید اجل / بخت بد بین کز اجل هم ناز می باید کشید

 

 

 

 

 

 

 

 

تقصیر باد بود

بی موقع او وزید

شاید اگر بجای تیر

روز تولدم در ماه مهر بود

یا لااقل ، بجای جمعه

در روز شنبه ای ، حتی سه شنبه ای

شاید اگر که مادرم

پیشانی سیاه مرا خوب شسته بود

خوشبخت  میشدم

تقصیر ابر بود

آن باد نا رفیق ، که مخالف همی وزید

از دست جور آن مه و خورشید زیر ابر

لجبازی فلک ، که چرا نان ما نداد

شاید  شباهت مرغک همسایه ام به غاز

کوتاهی پدر

اقبال کج مدار

شاید اگر که شانس ، آن قهر کرده زمن ، گیج بی حواس

یکبار هم پلاک خانه ما را به یاد داشت

خوشبخت میشدم

تقصیر ما که نیست

از دست روزگار که طالع ما را چنین نوشت ....

دیگر گلایه بس

باید شروع کنم

دشوارتر قدم ، این اولین قدم

این راه باور خود ، راه نو شدن

با گام اولین آغاز میشود

باید شروع کنم

مکتوب سرنوشت

باید زسر نوشت

 

( برگرفته از مجله موفقیت )

 

باید از جنگ تو بر میگشتم

 

 

باید از سنگر بی سنگ تو بر می گشتم

از مدارعشق کمرنگ تو بر می گشتم

باید آن شب که فروتنانه در میدانت

من من کشته شد از جنگ تو بر می گشتم

باید از جنگ تو با هر چه که از من مانده

ترک اسب دست و پا لنگ تو بر می گشتم

عشق تو لحن بد سیل مصیبت بار است

باید از لحن بد آهنگ تو بر می گشتم

شعر سر سپردن از هجوم دلتنگی بود

باید از شعرک دلتنگ تو بر می گشتم

باید آن شب که فروتنانه در میدانت

من من کشته شد از جنگ تو برمی گشتم

                                                                                                             

 (  شهریار قنبری )

 

 

این متن رو همین الان از یک وبلاگی خوندم خیلی خوشم اومد میخوام اینجا هم بنویسم :

 

مترسک فهمیده بود که تا او هست کلاغ ها از گرسنگی میمیرند  فردا صبح مترسک مرده بود ...

 

 

گفتنی ها کم نیست من و تو کم گفتیم

ا

 

مروز چقدر مهربان شده بودم

صبح را سلامی دوباره دادم

سلامی گرم ،  نه از روی عادت

امروز به همه گرم سلام دادم

به خود امید زندگی دادم

امروز خواستم زیبا باشم

زیبا ببینم

زیبا فکر کنم

زیبا بگویم

و زیبا بشنوم

دیدم دیدنی ها را

چشمان مهربان مادر ، و نگاه نگران پدر از آینده ام را

امروز خوب گوش دادم

به صدای گرم مادر و به ابهت کلام پدر

امروز خوب فکر کردم

به بی خوابی های شبانه مادر، و به مشقت کارهای پدر

امروز خوب بودم

امروز به سمت هیچ دو گنجشکی ، سنگی را نشانه نرفتم

چیزهایی یاد گرفتم

امید حیاتی دوباره از شاخ بی برگ درختی

لطیف بودن را از قطره های باران

امروز صدای همدلی را به خویش یاد آور شدم

همدل بودن یک غریبه که  نزدیک تر از خویش میشود

و آنجاست که دیگر غریبه مفهومی ندارد

امروز یاد گرفتم تازه شوم

امروز چتری باز نکردم

خواستم زیر باران باشم

زیر باران قدم بزنم

زیر باران فکر کنم

زیر باران دعا کنم امروز روز رویش است

باید غم های کهنه را رها کرد و جای آن نهال ایمان و باور کاشت

باید هرزه علف های کینه را برچید و جای آن بذر ایثار و محبت پاشید

خدایا ؛ میخواهم دعا کنم

میخواهم زیر باران دعا کنم

دعا کنم که کمکم کنی تا همچنان تازه بمانم

کمک کنی تا شانه های محکم دوست همیشه جان پناه زندگی ام باشد

و میدانم بدون تو ای خدای مهربانم ، هر گز نمیتوانم

پس کمکم کن که راهی سخت عظیم و مقصدی ناهموار در پیش رو دارم

و من میتوانم

می توانم

می توانم

عجب صبری خدا دارد !

 

 

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم ؛

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان

هزارن لیلی ناز آفرین را کو به کو

آواره و دیوانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به گرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه میکردم .

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی

تا که میدیدم عزیز نابجای ، ناز بر یک ناروا گردیده ، خواری میفروشد

گردش این چرخ را

واروونه بی صبرانه میکردم .

 

عجب صبری خداردارد ...

 

بدون عنوان!

 

 

ما روزی ، عاشقانه بر میگردیم

بر درد فراق چاره گر میگردیم

از پا نفتاده ایم و تا سر داریم

در گرد چهان به دردسر میگردیم

                                 ( س _ کسرایی )

 

 

عشق همچون بومرنگ  است ، باید پرتابش کنی تا به سویت باز گردد

هر چه با یاران وفا ...

 

 

هرچه بینا چشم ، رنج آشنایی بیشتر

هرچه سوزان عشق ، درد بی وفایی بیشتر

هر چه جان کاهیده تر ، نزدیک تر پایان عمر

هر چه دل رنجیده تر ، سوز جدایی بیشتر

هرچه صاحبدل فزون ، برگشته اقبالی فزون

هرچه سر آزاده تر ، افتاده پایی بیشتر

هرچه دل رنجیده تر  ، زندان هستی تنگتر

هر چه تن شایسته تر ، شوق رهایی بیشتر

هرچه دانش بیشتر ، وامانده تر در زندگی

هرچه کمتر فهم ، کبر و خودنمایی بیشتر

هرچه بازار دیانت گرم ، دل ها سردتر

هرچه زاهد بیشتر ، دور از خدایی بیشتر

هرچه تن در رنج و زحمت ، نا امیدی عاقبت

هرچه با یاران وفا ، بی اعتنایی بیشتر

 

 

 

 

از سرما میگریزم

 

 

 

زمستان در راه است

فصل سرما

فصل سرد شدن

زمستان فصل فریب است

زمستان که میشود گدای محله ما  از همیشه بی نصیب تر میماند

هیچ کس حاضر نمیشود دستانش  را از جیب پالتویش بیرون آورد

یا حتی شیشه ماشین خود را برای تقدیم سکه ای بی ارزش پائین بکشد

زمستان فصل بی رحمیست !

زمستان که میشود همه سر در گریبان خود فرو میبرند تا سرما را حس نکند

به راستی در خود ماندن انقدر گرمی بخش است ؟

زمستان که میشود دوست دارم از همیشه کمتر بپوشم

دوست دارم سرما در مغز استخوانم فرو رود

دوست دارم با تمام وجود حس کنم

اما میلرزم

بر خود میلرزم

به زمستان احتیاجی نیست برای سرد شدن

به زمستان احتیاجی نیست برای لرزیدن

زمستان فصل فریب است ...

برف هایی که سپید سپید بر روی زمین جا خوش میکنند

بچه ها چه شاد میشوند

گلوله های برف را چه با اشتیاق به سمت هم نشانه میروند

و بعد از برخورد با صورتت ، ساده آب میشوند

برف درد آب شدن را و تو درد برخورد آن با صورتت را میچشی

 و دیگر چیزی نمیماند

زمستان یعنی همین

یعنی سرما

یعنی سردی

یعنی خواب عمیق یک خرس

خوشا به حال خرس ها

که فقط در زمستان عمیق میخوابند

خواب زمستانی !

اما نمیدانم چرا آدم ها فصلی برای خواب ندارند

آدمها همیشه میخوابند

نه ! آدم ها همیشه خود را به خواب میزنند

دلم میخواهد غاری بیابم و منهم به خواب زمستانی بروم

شاید که با رسیدن بهار دوباره متولد شوم

یا نه ! حداقل درختی بودم تا برگ بریزم و جز چوبی خشک و عریان از من چیزی نماند

و به انتظار رسیدن بهار بنشینم

بهار که برسد از نو برویم و تازه شوم

زمستان پر از فریب است

من از این سرما بیزارم

من از فصل سرد بیزارم

چرا که یاد دستان سرد تو را برایم تازه میکند

میدانم در زمستان دستان تو از همیشه سردتر خواهد بود

من از اینهمه سرما میگریزم

من از اینهمه سرما میگریزم

 

 

 

 

خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز ...

 

 

فضا از عطر اقاقی پر

زمین از بوی علفهای نمناک سرشار

و آسمان از صداقت آبی

چه کسی میداند

چه کسی میتواند زمان را معنا کند

در این عصر سنگ و سیمان ؛

چه کس میتواند واژه دوست را حس کند ؟

در این کره ء پر از نیرنگ و ریا

چه کس صداقت را معنا میکند ؟

خدایا : به مردمانت بیاموز که زندگی از عاطفه خالی نیست

به مردمانت بیاموز که در دلهاشان میتوانند جای کینه و کدورت ؛ مهربانی بنشانند

خدایا : به مردمانت بیاموز که سادگی کسی را به سادگی به بازی نگیرند

بیاموز که محبت را با خنجر سرد پاسخ ندهند

بیاموز که تفاوت درد تنهایی با درد تنها ماندن یکی نیست

بیاموز که از لبخند یکدیگر به سادگی در نگذرند

بیاموز که دلهاشان را به یغما نبرند و از دور ؛ بر ویرانی هم نخندند

بیاموز که دوست بدارند

و بگذارند دوست داشته شوند

 

خدایا : به این مردمان بیاموز که امروز همان فردای دیروز است

و هرگز فردایی برای پاسخ محبت هاشان  وجود نخواهد داشت

بیاموز که برای فشردن دستهای هم تنها یک لحظه وقت باقیست

 

« از مهتابی خانه من تا آفتابی خانه تو یک دست فاصله است ؛

 دستت را دراز کن تا مهتابی ؛ آفتابی شود ... »

 

 

 

دستی که زخم میزند ناپیداست

زخم اما

عریان تر از طلوع آینه در روز است

شاید تن به تیغ دوست سپردن

راهی به سوی توست ...

دوستی دیگر ؛ دستی دیگر ؛ و زخمی دیگر ...

 

 

میخواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز میشود

میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم...

( مارکوت بیکل )

 

قصه ما دروغ بود ...

وقت خواب فرا رسیده

مادر مانند همیشه قصه ای را برایم زمزمه میکند

چه قصه زیبایی

همیشه قصه های مادر پر از رویا و خیالات است

شنل قرمزی ...

بند انگشتی ...

حسنی  که هنوز از حمام بیزار است

 سیندرلا و ماجرای کفشش

 و باز امشب  شنگول و منگول مانند شبهای قبل فریب گرگ را خوردند

مادر میگوید و من مست داستان شیرین او میشوم

نمیدانم چرا درست در زمانی که دوست دارم آسوده بخوابم مادر  همه چیز را با یک جمله خراب میکند

« بالا رفتیم ماست بود .... پایین اومدیم دوغ بود ... قصه ما دروغ بود ....»

دروغ

دروغ

دروغ

و باز هم دروغ

خدایا ؛ همه چیز با این جمله رنگ میبازد

دیگر نمتوانم بخوابم

دیگر نمیتوانم آسوده باشم

مادر همه چیز را با همین جمله معنا کرد

مادر همه شیرینی قصه هایش را با همین جمله تلخ میکند

مادر نمیداند من چقدر از دروغ بیزارم

زندگی ما مانند این داستان هاست

چه بالا و چه پایین آخر قصه کلاغ به خانه اش نمیرسد

کلاغ هیچ وقت به خانه اش نمیرسد  

چقدر دلم برای آن کلاغ میسوزد

تصمیم گرفته ام یک شب وقتی مادر خوابیده است کلاغ را به منزلش برسانم

  اینجا همه چیز دست مادر است

او قصه میسازد

و هر شکلی که بخواهد داستان را تمام میکند

و من فقط مجبورم گوش کنم   

گریه های من اثری ندارند

با گریه های من نه پایین قصه از دوغ بودن رها میشود نه کلاغ به منزلش میرسد

و بیچاره شنگول و منگول که هر شب مجبور میشوند فریب بخورند و در را به روی گرگ باز کنند !

میدانم یک شب شنگول و  منگول در خواب یقه ء  من را میگیرند !

وای  اگر روزی آن جوجه اردک زشت را در حوض خانه بیابم به من چه خواهد گفت ؟!

بیچاره حسنی .

یک شب در خواب به من گفت که آن روز اصلا حوصله حمام رفتن نداشته و ناخن هایش را هم برای نواختن ساز بلند کرده بوده !

تقصیر  من است که زود نمیخوابم و مادر مجبور میشود هر شب اشتباهات شخصیت های داستان را برایم تکرار کند تا من به خیال اینکه چقدر میفهمم (!) کم کم به خواب بروم

وای بر من !

 و باز صدای مادر :

 بالا رفتیم ماست بود ....

                               پایین اومدیم دوغ بود

                                             قصه ما دروغ  بود ...

 

دروغ بود ...

دروغ بود ...

دروغ بود ...

دروغ بود ...

دروغ بود ...

 

 

دنیای کودکی

 

گاهی زمان چقدر خفه کننده است

به خود می آییی میبینی هیچ کسی نمانده تا بتوانی سر به روی شانه هایش بگذاری و اشک هایت را رها کنی

تا به خود می آییی میبینی تنها تو مانده ای و یک دنیا دلتنگی و شکایت

من در این هنگامه ها به کاغذ و قلم پناه میبرم

تنها تکیه گاه من در سخت ترین لحظات زندگی

کاغذی که تا میشود

کاغذی که میتواند پاره شود

میتواند خیس شود

میتواند بسوزد ....

و تنها شنونده همین است

تنها شنونده ای که از گوش دادن به دلتنگی هایم خسته نمیشود

بچه که بودم همیشه دوست داشتم زودتر بزرگ شوم

دوست داشتم روزی برسد تا بتوانم تنها از عرض خیابان عبور کنم بدون دستهای یک بزرگتر

بچه که بودم دوست داشتم خودم تنها زنبیلی بردارم و به خرید بروم و خودم برای رنگ لباسم خود نظر بدهم

خودم تنها به خانه دوستانم سر بزنم

دوست داشتم خودم تنها

خودم تنها

خودم تنها ....

و حالا که بزرگتر شده ام (!)

از اینهمه تنهایی میگریزم

حالا که بزرگتر شده ام دستانی را تمنا میکنم که مرا از عرض جاده زندگی سالم به آنطرف برساند

دستی که مرا همراهی کند  

حالا که بزرگتر شده ام دوست دارم کسی کنارم باشد تا به من بگوید که چه رنگی مرا زیباتر میکند

حالا که بزرگتر شده ام راه خانه دوست را گم کرده ام

حالا که بزرگتر شده ام دریافتم که زنبیل زندگی ام از نامردی ها پر شده

از بی وفایی ها

از دلتنگی ها

چقدر تفاوت است بین دنیای امروز با گذشته ها

در دستان پیر مرد عصا و در دستان کودک نخ نازک یک بادبادک

و چه شبیه است بازیهای کودکی با بازیهای امروز دنیا

تازه میفهمم که در کودکی چه چیزهایی را باید می آموختم ولی یاد نگرفتم

بازی بالا بلندی را یادت هست ؟

از میان دوستان یکی گرگ میشود و تو از ترس اینکه مبادا دست گرگ به  دستت بخورد به جایی بلند تر از سطح زمین پناه میبردی

و آنوقت گرگ هم اگر مهربان بود جاده خدا میداد تا عبور کنی

و امروز هم هنوز این بازی ادامه دارد

و امروز هم کسی از دوستانت گرگ میشود

با این تفاوت که امروز اگر کسی گرگ شد یک گرگ واقعی است

که با اشارتی تو را هم همچون خویش گرگ میکند تا تو هم دیگران را .

امروز دیگر از جاده خدا خبری نیست

و تو باید با تمام قوا از ترس از دست دادن انسانیتت به جایی بلند پناه ببری

یادت هست میخواندند و میخواندیم :  « اگر به گل  دست بزنی , شاپره نیشت میزنه ...»

و میخواندیم ولی نمی فهمیدیم

و امروز میفهمیم که شاپره بدجوری نیشمان زده .

یادت هست همیشه از ما میپرسیدند که مادر را بیشتر دوست میداریم یا پدر را .

و نمیدانستیم با این سوال سخت چه درسی در انتظارمان بود

و امروز دانستیم که باید بین ...

چه دنیایی است کودکی

و چه سخت است که از دنیای کودکان بیرون بیایی ولی هنوز سادگی آن دوران در درونت مانده باشد

و چه سخت است که بزرگ شوی ولی دلت همچنان صادق و ساده بماند

دنیای بزرگترها دنیای فریب است و دورنگی

دنیای زشتی است دنیای ما آدم بزرگ ها !

دلم برای کودکی ام تنگ است !

بلیط بخت آزمایی

 

 

حوصله ام حسابی سر رفته . هرچی توی این اتاق می گردم  هیچ چیزی پیدا نمیشه تا بتونه چند دقیقه سرمو گرم کنه.

بی اختیار میرم به سمت لباسام .آره بهتره بزنم بیرون. اینطوری شاید بهتر باشه .

خیابون مثل همیشه شلوغه .هدفی ندارم ، دستامو میکنم تو جیبام . دستم به یه تیکه کاغذ می خوره . درش می آرم .

 هان ! یادم اومد . هفته پیش که اومده بودم بیرون یه بلیط خریده بودم . به تاریخ قرعه کشی نگاه میکنم . دیگه باید اسامی  آدمای خوش شانسو اعلام کرده باشند .

راهمو کج میکنم میرم سمت یه باجه بلیط فروشی . شماره هارو یکی یکی نگاه میکنم .

 شماره اول……

شماره دوم……

شماره سوم و ………

نه ! باور کردنی نیست . اسم من جزو برنده های یک میلیون تومنی دراومده !

نه ! محاله . دوباره شماره هارو چک میکنم . فروشنده از هیجان من موضوع دستش میاد .

ـ آقا تبریک . به سلامتی خرج کنی . حالا چقدی هست ؟

نه مثل اینکه جدی جدی یک میلیونو بردم .

آخ جون! دیگه مجبور نیستم برای خرید اون چیزهایی که دلم میخواد این ماه کار دانشجویی بکنم . احساس میکنم برای اولین بار توزندگی ، دنیا به من لبخند زده .

راهمو میگیرم و میرم . تو فکر اینم که این یک میلیونو چطوری خرج کنم ؟! به این میگن شانس ! کی میگه نمیشه یک شبه راه چند ساله رو رفت؟سوار اتوبوس میشم.

  میخوام برم توی پاساژهای شیک شهر بگردم . یه پیراهن نو ، شلوار نو و مد روز، یه جفت کفش و وای ! چقدر خرید دارم .

 از جیبم یه تیکه کاغذ در میارم تا لیست کنم چون میترسم وقتی پول دستم رسید چیزی از قلم بیافته .

ـ آقا ! یه بسته آدامس میخری؟

ـ برو پی کارت بابا ! آدامس میخوام چیکار؟

ـ آقا خواهش میکنم فقط یه بسته !

سرمو بلند میکنم یه پسر بچه 9-8 ساله با چهره ای کاملاً خسته . لباساش خیلی ناجوره و پر از تیکه و وصله .

ـ آخه پسر، آدامس به چه درد من میخوره؟

ـ خوب آقا اگه به درد شما نمیخوره پولش که به درد من میخوره .اگه من امروز نتونم اینارو بفروشم از ناهار خبری نیست . آخه پولشو ندرم .

یک کم فکر میکنم برای اینکه زودتر از شرش خلاص بشم یک صد تومانی در میارم میدم بهش.

ـ بگیر آدامستم مال خودت !

ـ آقا من که گدا نیستم . . .

با ناراحتی راهشو میگیره میره . تازه فهمیدم چیکار کردم . یاد اون بلیط یک میلیونی افتادم . چقدر بیرحمانه عمل کردم ! چه قدر زود عوض شدم !

به آخر خط میرسم . پیاده میشم  هنوز توفکر اون پسر آدامس فروشم .اما زرق و برق مغازه ها منو از فکرش در میارن . از جلوی یه میوه فروشی رد میشم . چه میوه های تازه ای داره . یه پاکت برمیدارم . حالا می تونم با خیال راحت از اون خوباش سوا کنم .

ـ آقا ارزونترشو ندارین؟

صدا صدای یه زنه که یه بچه کوچولو دستاشو محکم گرفته .

ـ این جعبه پایینی ارزونتره . میخوای سوا کن .

ـ مامان اما من از این میخوام .از این . مامان !

به جعبه پایینی که نگام میافته خشکم میزنه . همش پلاسیده .

یه نگاه به دست خودم میکنم ، یه نگاه به چشمای اون کوچولو که با حرص و ولع به میوه های جعبه بالایی نگاه میکنه ، و یه نگاه به گونه های پر از اشک و شرم زن . . .

پاکت میوه هارو خالی میکنم و میرم . باز یاد اون یک میلیون می افتم . خوب این اقبال منه . نباید ازدستش بدم . هنوز چند قدمی نرفته بودم که گفتگوی یه زوج جوون منو میخکوب میکنه .

ـ به خدا خیلی دلم میخواست این کفشو برای تولدت بخرم اما . . .

ـ نه عزیزم ! هنوز میشه امسالو با این کفش تموم کرد . به خودت فشار نیار . من این کفشارو خیلی دوست دارم و توش احساس راحتی میکنم . همینکه به یادم بودی برام کافیه .

یه نگاه به کفشاش میکنم یه نگاه به چهره پراز حسرت همسرش . . .

دیگه دارم کلافه میشم .صد قدم بالاتر یه رستوران شیک داره . غذاهاش هم خیلی خوبه .

میرم یه چیزی بخورم . روی یکی از صندلیهای رستوران میشینم . هنوز  پیشخدمت نیامده . از شیشه بیرونو نگاه میکنم یه پیر مرد فرتوت از جلوی رستوران میگذره .

 روی دوشش یه گونی سنگین گذاشته . چقدربا این سنش قویه .

کم کم دارم احساس میکنم توی وجودم یه چیز وول وول میخوره . این دیگه چه حسیه؟! بدون اینکه بفهمم چرا بلند میشم و از رستوران میام بیرون .

بهتره برگردم به اتاق خودم . اونجا از اینهمه بدبختی خبری نیست . 

وقتی میرسم به اتاقم ، خودمو پرت میکنم روی تخت . چشمامو میبندم برای یه لحظه تمام اون چیزایی که دیدم ازجلو چشام رژه میرن .  به یاد پول بادآورده خودم میافتم . دستمو میکنم توجیبم بلیطو در میارم . یه نگاه بهش میندازم . و بعد از وسط پاره میکنم . دستمو میکنم توی اون جیبم .

 لیست مایحتاجمو که توی اتوبوس نوشتم در میارم . بدون اینکه نگاش کنم یه خط قرمز بزرگ میکشم روش  زیرش با همون خودکار می نویسم :

احتیاجات : « توکل ، یک کم همت عالی ، عرق جبین وجوونمردی »

آخیش ! چقدر احساس سبکی میکنم . . .