زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

شوق نامه

آمدم ای شاه پناهم بده

خط امانی زگناهم بده

ای حرمت مامن درماندگان

دور مران از در و راهم بده ...

بعد سه سال دوری امشب در شوق سفرم

شوق آمدن به بارگاهت

تکیه زدن به در آستانت

و خیره شدن به گنبد طلایت

بعد سه سال با یک دنیا دلتنگی

و با یک دنیا نیاز

به سویت می آیم

دور مران از در و راهم بده ...

 

 

 

علی روح نواز

 تنها خوبی دنیا شاید این است

که عشق را آدمی زاد اختراع نکرد ...

 

چای با طعم خدا

 

این سماور جوش است

پس چرا می گفتی

دیگر این خاموش است ؟!

باز لبخند بزن

قوری قلبت را

زودتر بند بزن

توی آن

مهربانی دم کن

بعد بگذار که آرام آرام

چای تو دم بکشد

شعله اش را کم کن

دست هایت :

سینی نقره ی نور

اشک هایم : استکان های بلور

کاش

استکانهایم را

توی سینی خودت میچیدی

کاشکی اشک مرا میدیدی

خنده هایت قند است

چای هم آماده

چای با طعم خدا

بوی آن پیچیده

از دلت تا همه جا

پاشو مهمان عزیز

توی فنجان دلم

چایی داغ بریز

( نقل از کتاب : چای با طعم خدا )

 

 

در انتظارم که بیایی

 

در انتظارم که بیایی

از آنسوی مرزهای ناپیدا

لظحه ای کنارم بنشینی

 و بعد تمامی این دلتنگی ها را با لبخندی

از جان خسته ام برهانی

در انتظارم که بیایی

و باز شانه به شانه ی هم

زمین را زیر گام هایمان طی کنیم

و تا ابدیت قدم بزنیم

مرزها را بشکافیم

و دور این حباب خاکی و فانی

پرچینی از یاسهای سپید بپا کنیم

در انتظارم که بیایی

و با هم ترانه های همدلی سر دهیم

و بگوییم از عشق و بشنویم از وفا

در انتظارم که بیایی

 و من باز آن نگاه آشنای تورا

با ذره ذره وجودم پیوند دهم

شاید که اینبار

بجای اینهمه واژه های مردد

انشای اعتماد بنویسیم

 بیا تا که آغازی شویم

رو به بینهایت

در انتظارم که بیایی

 

چترت را ببند

میدانم

بارانیست هوای آسمان اینجا

تو اما چترت را باز مکن

بیا اندکی زیر باران قدم بزنیم

خیس شویم

شاید جوانه زدیم

سبز شدیم

آخر ما تکه گلی هستیم

که در دستان خدا ورز داده شده ایم

ما تکه گلی هستیم

که روح خدا در آن دمیده شده

چترت را ببند دوست من .

بیا زیر این باران قدم بزنیم

راه برویم

بدویم

فریاد بزنیم

بخندیم

این باران باران مهربانیست

بیا با هم زیر این باران خاطراتی سبز برویانیم

چترت را ببند ....

 

الهی

در این روز دست نیازم را خالی از درگاهت بر مگردان

گر تو برانی به که رو آورم ...

ناظم حکمت

 

ترانه های انسان ها

از خود آنان زیباترند

از خود آنان امیدوارتر

از خود آنان غمگین تر

و عمرشان بیشتر

بیشتر از انسانها به ترانه هایشان عشق ورزیدم

بی انسان زیستم

بی ترانه هرگز

به عشقم خیانت کردم

به ترانه اش هرگز

و ترانه ها هرگز به من خیانت نکردند

ترانه ها را به هر زبانی که خوانده شد فهمیدم

در این دنیا آنچه خوردم ونوشیدم

آنچه گشتم وجستم

آنچه دیدم و شنیدم

آنچه لمس کردم و فهمیدم

هیچکدام و هیچکدام

مرا به قدر ترانه ها خوشبخت نکرد.

 

باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد

بردارم و با خود ببرم ...

 

فروغ فرخ زاد

پیشانی گر زداغ گناهی سیه شود

بهتر زداغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگویی « خدا خدا »

 

عجیب است

گاهی از عبور این لحظات چقدر دلگیر میشوم

زندگی عجیبیست

در تکاپوی آنچه میخواهی

روزها تلاش میکنی و شبها به امید و انتظار

اما سر انجام

در می یابی که هیچ چیز دست تو نیست

هیچ چیز

حتی دوست داشتن

« و ما فقط عروسک های کوکی تقدیریم ...»

کسی باید تا به لبخندی دلخوشمان کند

و گاهی با کلامی

سخنی

حرفی

و گاهی ....

چه روزگار عجیبیست !

 

حافظ

بخت از دهان دوست نشانم نمیدهد

دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد

از بهر بوسه ای زلبش جان همی دهم

اینم ستاند و آنم نمیدهد ...

 

حس عجیب

حس عجیبی دارم

شاید نوعی دلتنگی

دلمردگی

سکوت

و چه میدانم خلاصه خیلی از این حس های یه جوری .

گاهی هوای سرد زمستانی روح آدمی را سرد میکند

ساعت به کندی میگذرد یا شاید هم به تندی برق و باد

و باز دل من در سکوت همیشگی اش به انتظار نشسته است

کم کم با این سکوت خو گرفته ام

وای که چقدر حس نوشتن و خواندن دارم

دلم برای کاغذ و قلم تنگ شده

این روزها قلم را برای نوشتن دلتنگی هایم در دست نمیفشارم

من مانده ام و یک دنیا حساب و کتاب شرکت

و اعداد و ارقامی که هیچ وقت نباید اشتباه نوشته شوند

و من گاهی چقدر اشتباه میکنم

 

«مارو باش که فکر میکردیم میشه عاشق بود و موند

مارو باش که فکر میکردیم میشه از عاشقی خوند

مارو باش که عمریه از عاشقی دم میزنیم

عمریه که چونه زیاد و از کم میزنیم ......

مارو باش

مارو باش

چی فکر میکردیم چی شد ...»

 

حس میکنم در جایی از قلبم چیزی را کم دارم

چیزی برای لحظه های سکوتم

برای انکه شبها که دلتنگی به سراغم می آید بتوانم ...

جای چیزی خالیست

جای یک احساس پاک و عمیق که بشود آنرا به غزلی تبدیل کرد

 و به دنیا هدیه اش داد

جای یک احساس زلال که بشود انعکاس خدا را در آن دید

جای یک احساس پر از ....

ساده بگویم

عشق را دلتنگم

و چه سخت است گذر عمر بی انکه عاشق باشی

چه سخت است بخواهی عاشق باشی ولی ...

دلتنگی ها و دلبستگی ها

چقدر این واژه ها به هم نزدیکند وقتی هنوز ندانی که پذیرفته شده ای یا نه

و چقدر سخت است که بخواهی خودت را وادار به دوست نداشتن بکنی

چه حس عجیبیست این روزها

ادمها برای دوست داشته شدن چقدر سخت میگیرند

خدای من

این آدمها چقدر سختند

 

روحش شاد

« من خودمم نه خاطره ....»

ولی دیگه خاطره شدی

آدمها خیلی زود یه خاطره میشن

صدای قشنگی داشتی

و ترانه های زیبا

روحت شاد ...

 

 

نازنین آمدو دستی به دل ما زدو رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زدو رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زدو رفت

 

 

 

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را می کشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست

 

همین چند سطر

دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان

کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است

اصلا

این فیلم را به عقب برگردان

آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین

پلنگی شود

که می دود در دشت های دور

آن قدر که عصاها

پیاده به جنگل برگردند

و پرندگان

دوباره بر زمین ...

           زمین ...

نه !

به عقب تر برگرد

بگذار خدا

دوباره دست هایش را بشوید

در آینه بنگرد

شاید

تصمیم دیگری گرفت .

 

( رنگهای رفته دنیا- گروس عبدالملکیان )

یکدیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم

شاید بهتر آن باشد که دست در دست یکدگر دهیم بی سخن ...

 

غم تنهای اسیرت میکنه

تا بخوای بجنبی پیرت میکنه ...

 

آرزوهایم را که خاک می کنم ؛ تو جوانه میزنی ...

 

چه احمقانه بر فریاد خود مهر سکوت میزنیم ...

خدایا :

این در نیم گشوده را به تمامی به رویم باز کن ...

 

مارکوت بیگل

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتیهای بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من ...

 

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست ..

 

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

مهر تو دارم باز ....

دریغ و درد از عمرم

که در وفایت شد طی

ستم به یاران تا چند

جفا به عاشق تا کی ؟

نمیکنی ای گل یکدم شادم

که همچو اشک از چشمت افتادم

آه از دل تو

گرچه زمحنت خوارم کردی

با غم و حسرت یارم کردی

مهر تو دارم باز

بکن ای گل با من

هرچه توانی ناز

هر چه توانی ناز....

 

مرغ محبتم من کی آب و دانه خواهم

با من یگانگی کن یار یگانه خواهم ...

 

عروسک

 

گاهی چه ساده عروسک میشویم

نه لبخند میزنیم

نه شکایت میکنیم

فقط احمقانه سکوت میکنیم ...

(نقل شده )

 

میلاد اما رضا (ع) مبارک

  

قربون کبوترای حرمت ...

 

زود سفر کردی ...

حالا روزها به نفرین هزاران ساله عمر

تن میدهیم

و شب ها

زیر فانوس بی فروغ خانه

در انتظار معجزه های کوچک می نشینیم

و اوقات فراغت خود را

وقف گریه های بی حاصل میکنیم

در اینجا سالهاست

که دیگر واژه ها سخن نمیگویند

بانو

گریه تقدیر ما نبود

تو زود سفر کردی ...

( نقل از کتاب شیطان نامه های عاشقانه را دزدیده است )

 

 

برای سرودن غزل تنهایی

شب را به تمامی تیره کرده ایم

و در پس ثانیه های انتظار

به جاده های نفرین شده تردید پناه بردیم

عروسک ؛ خاموش باش

 

بارالها مددی کز تو غافل نشوم

تو چنان کن که ورق پاره باطل نشوم ...

 

خداحافظ ...

خداحافظ همین حالا... همین حالا که من تنهام..


خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام


خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید


به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید


 اگه گفتم خداحافظ ... نه اینکه رفتنت ساده است


نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده است


 خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها


بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا


خداحافظ خداحافظ همین حالا ...

 

 

 

مادرم را میگویم

 همیشه کسی که لالایی میخواند

خود در سکوت و غربت

سر به بالین نهاده است

مادرم را میگویم .

(علیرضا روح نواز )

 

 

برو مسافر

خدا به همرات ....

 

بدون عنوان

دیگر از اینهمه هراس نمیهراسم

و از اینهمه دلتنگی دلتنگ نخواهم شد

من حقیقت سرنوشتم را در لحظه های انتظارت آموختم

و رفتن تو را به بال بادبادکهای کودک درونم سپردم

ای مسافر ؛

پرواز کن و برو

چشمانم تا آسمان آرزوهایت بدرقه ات میکنند ...

 

برو مسافر ...

 

تو هرگز دلتنگی چشمان را ندیدی

و تصویر خاموشی قلبم را در روشنای آرزوهایت

تو فریاد سکوتم را در میان واژگان روزمره زندگی نشنیدی

تو فرصتی نداشتی

برای برداشتن سیب سرخی از دستانم

فرصتی نداشتی برای باور کردن باورهایم

جاده ها چنان تو را در خود گرفتار کرده اند

که لحظه ای توان ایستادن نداری

تو فرزند سفر بودی

و من نواده سکوت خویشتن

دیگر انتظارت را به انتظار نخواهم نشست

برو مسافر

جاده قدم های تو را دلتنگ است ...

 

 

باید از سنگر بی سنگ تو بر میگشتم

از مدار عشق کمرنگ تو بر میگشتم ...

 

 

 

باید از سنگر بی سنگ تو بر میگشتم

از مدار عشق کمرنگ تو بر میگشتم ...

 

 

ای وای در این دار فنا خستگی ما

چیزی نبود جز غم دلبستگی ما

 

صف نان

 

وقتی توی صف شلوغ نان واستادی

تنها به این فکر کن که تو جزوی از خوشبخت ترین آدمهایی

می دونی چرا ؟

چون هم سکه ای برای خریدنش داری

هم  جسمی سالم داری تا توی صف بایستی

هم یک روز تازه ای با خوردن یک صبحانه با

 بوی نان گرم و تازه شروع میکنی

میتونی بابت اینها خدارو شکر کنی ؟

 

 

مرگ

ما در تمام عمر تو را در نمی یابیم

اما تو

ناگهان همه را در می یابی !

(قیصر امین پور )

ابر و دریا

 

ابر بارنده به دریا گفت : من نبارم تو کجا دریایی

 

دردلش خنده کنان دریا گفت : ابر بارنده تو خود از مایی