زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

(برگرفته از کتاب بالهایت را کجا جا گذاشته ای )

 

میخواستند سرش را ببرند . خودش این را می دانست .

 او معنی کاسه ی آب و چاقو را میفهمید .

با مادرش هم همین کار را کردند . آبش دادند و سرش را بریدند .

ترسیده بود . گردنش را گرفته بودند و میکشیدند .

قلب قرمزش تند تند میزد .

کمک می خواست . فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت .

خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند .

فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت : « چقدر قشنگ است این که قرار است

خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند .

آدم ها سپاسگزار تو اند .

قوت قدم هایشان از توست . تاب و توانشان هم .

تو به قلب هایشان کمک می کنی تا بهتر بتپد .

قلب هایی که می توانند عشق بورزند .

 پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند .

 تو کمک می کنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا

بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد .

تو و گندم و نور ، تو و پرنده و درخت همه کمک می کنید

 تا این چرخ بچرخد ، چرخی که نام آن زندگیست .»

گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد .

 او قطره قطره بر خاک چکید ، اما هر قطره اش خشنود بود ،

زیرا  به عشق ، به زندگی کمک کرده بود .