میخواستند سرش را ببرند . خودش این را می دانست .
او معنی کاسه ی آب و چاقو را میفهمید .
با مادرش هم همین کار را کردند . آبش دادند و سرش را بریدند .
ترسیده بود . گردنش را گرفته بودند و میکشیدند .
قلب قرمزش تند تند میزد .
کمک می خواست . فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت .
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند .
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت : « چقدر قشنگ است این که قرار است
خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند .
آدم ها سپاسگزار تو اند .
قوت قدم هایشان از توست . تاب و توانشان هم .
تو به قلب هایشان کمک می کنی تا بهتر بتپد .
قلب هایی که می توانند عشق بورزند .
پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند .
تو کمک می کنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا
بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد .
تو و گندم و نور ، تو و پرنده و درخت همه کمک می کنید
تا این چرخ بچرخد ، چرخی که نام آن زندگیست .»
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد .
او قطره قطره بر خاک چکید ، اما هر قطره اش خشنود بود ،
زیرا به عشق ، به زندگی کمک کرده بود .