زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

حس عجیب

حس عجیبی دارم

شاید نوعی دلتنگی

دلمردگی

سکوت

و چه میدانم خلاصه خیلی از این حس های یه جوری .

گاهی هوای سرد زمستانی روح آدمی را سرد میکند

ساعت به کندی میگذرد یا شاید هم به تندی برق و باد

و باز دل من در سکوت همیشگی اش به انتظار نشسته است

کم کم با این سکوت خو گرفته ام

وای که چقدر حس نوشتن و خواندن دارم

دلم برای کاغذ و قلم تنگ شده

این روزها قلم را برای نوشتن دلتنگی هایم در دست نمیفشارم

من مانده ام و یک دنیا حساب و کتاب شرکت

و اعداد و ارقامی که هیچ وقت نباید اشتباه نوشته شوند

و من گاهی چقدر اشتباه میکنم

 

«مارو باش که فکر میکردیم میشه عاشق بود و موند

مارو باش که فکر میکردیم میشه از عاشقی خوند

مارو باش که عمریه از عاشقی دم میزنیم

عمریه که چونه زیاد و از کم میزنیم ......

مارو باش

مارو باش

چی فکر میکردیم چی شد ...»

 

حس میکنم در جایی از قلبم چیزی را کم دارم

چیزی برای لحظه های سکوتم

برای انکه شبها که دلتنگی به سراغم می آید بتوانم ...

جای چیزی خالیست

جای یک احساس پاک و عمیق که بشود آنرا به غزلی تبدیل کرد

 و به دنیا هدیه اش داد

جای یک احساس زلال که بشود انعکاس خدا را در آن دید

جای یک احساس پر از ....

ساده بگویم

عشق را دلتنگم

و چه سخت است گذر عمر بی انکه عاشق باشی

چه سخت است بخواهی عاشق باشی ولی ...

دلتنگی ها و دلبستگی ها

چقدر این واژه ها به هم نزدیکند وقتی هنوز ندانی که پذیرفته شده ای یا نه

و چقدر سخت است که بخواهی خودت را وادار به دوست نداشتن بکنی

چه حس عجیبیست این روزها

ادمها برای دوست داشته شدن چقدر سخت میگیرند

خدای من

این آدمها چقدر سختند