زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

من کیستم ؟

 

من کیستم ؟

شاید انسانی که می بایست خلیفه خدا روی زمین باشد  

یا شیطانی هستم که از درگاه عبودیت خدا رانده شده

من ترکیبی هستم از دفتر سپید و سیاه روزگار

تجمعی از لبخند و اشک

یا شاید هم بسان همان گورخری که نمیداند سیاه است با خط های سفید

یا سفید است با خط های سیاه

نمیدانم

من سرشارم از تضادها

از سپاس و ناسپاسی ها

از تیرگی ها و روشنایی ها

من روزها به این می اندیشم که کیستم و چرا آمده ام

 و نمی یابم معنای بودنم را .

هر چه بیشتر می اندیشم بیشتر سردرگم می شوم

آری !

درونم از عناصر متضاد پر شده

و خوب میدانم که اگر غمی نباشد شادی مفهومی نخواهد داشت

با نلخی هاست که شیرینی معنا می یابد

و من همه اینها را با هم دوست دارم

من دوست دارم آن لحظات سردی را که پایانش با یاد همان خالق کریم گرم می شوم

من دوست دارم آن غمی را که  مرا اندکی به آن یگانه لایزال نزدیکتر می سازد

من دوست دارم آن اشکی را روی سجاده ام جا خوش میکند و درونم را شستشو میدهد

من دوست دارم آن کفر گفتنی را که مرا به ایمان می رساند

من دوست دارم گاهی با خدا  قهر کنم چون میدانم  آشتی بعد از قهر

 همچون رنگین کمان بعد از باران زیبا ست

دوست دارم آن پارگی ریسمان بین خودم و خدایم را چون میگویند 

 که هر گره ای دو سر ریسمان را بهم نزدیکتر میکند

آنکس که درد دهد درمان نیز خواهد بخشید

و من دوست دارم دردی را که درمانش عنایت او باشد

من نمیدانم کیستم و چیستم و چرا آمده ام و چرا روزی می روم ؟

می دانم که بنده ای ناسپاسم و کوردل که گاهی از زمین و زمان ایراد میگیرد

بنده ای همچون محور صفر که آغاز و انتها خود را میبیند

نمیدانم دیگران مرا چگونه میشناسند

گاهی مرا بالا میبرند و گاهی از آن بالا به زمینم می کوبند

از تمجیدهایشان میهراسم و میگریزم

چون خوب میدانم که درونم چقدر خالیست

میهراسم از همکلام شدن با آدمهایی که به گفته فروغ آنچنان که تو رامی بوسند طناب دار تو را در ذهن خویش می بافند

دوست دارم همچون درختی باشم که بر سر عابری خسته سایه افکنده

خوب میدانم که درخت بودن درد تبر را نیز در بر دارد

من از تبر خوردن باکی ندارم

گرچه ساقه هایم نیست خواهد شد

اما ریشه هایی هنوز مرا در خاک نگه میدارد

نمیدانم

نمیفهمم

شاید به گفته سیلور استاین من شادم گاهی اوقات غمگین یا غمگینم گاهی وقت ها شاد

خوبم گاهی بد میشوم یا بدم بعضی وقتها خوب میشوم

من هر چه هستم و هر چه باشم بنده اویم

و باید تجلی نور او باشم در این جهان سراسر تاریک

گرچه خود خاموشم

گرچه خود گمراهم

اما فردا طلوعی دوباره در راه است

شاید که فردا

اولین شعاع نور خورشید از آن من باشد و مرا دوباره زنده کند

شاید که فردا با شبنمی لطیف شوم

و خود نیز به دیگران لطافت بخشم

گرچه تنهایم

شاید که فردا همنشین تنهایی کسی باشم که از تنهایی اش همچون من میگریزد

خدایا ؛ من بدون تو هیچم و با تو میتوانم همه چیز باشم

لحظه ای مرا به حال خود وامگذار