زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

اینجا سرد سرد است ...

 

صبح است و من در بستر گرم خویش آرام گرفته ام

او میرود ، بی آنکه نگاهمان یکدیگر را جستجو کند

او میرود ؛ من در افکار خویش و او سرگرم کار خود

تلاشش به تکه نانی بدل میشود که شب با بی تفاوتی در دهانم خورد می شوند

شب می آید و او هم

او خسته از کار خود

و من خسته از افکار خود

سلامی سرد و از روی عادت

بی آنکه نگاهمان یکدیگر را  احساس کند

من در او چیزی میجویم

چیزی را که شاید او هم در من بجوید

سفره گسترده  لقمه در دست

اما سرد سرد ...

اینجا همیشه سرد است

و من باز انتظار میکشم....

انتظار کلامی گرم و مهربان

اما او نان گرم نشانم میدهد

و باز سرد سرد ...

اینجا همیشه سرد است

در او چیزی را میجویم

اما نمی یابم

او نمیداند

و نمیفهمد

و نمیبیند

و نمیشنود

و نمیپوید

و باز سرد سرد ...

اینجا همیشه سرد است

هوا سرد است و بسترم گرم

بسترم  گرم از رویاهای شیرین و محال

نگاهش سرد است

دستانش سرد است

کلامش سرد است

چرا که همه گرمی وجودش

در همان تکه نان جا مانده است

و من تکه نان را فرو بردم و

دیگر هیچ نیست

و باز سرد است

سرد سرد ...

اینجا همیشه سرد است

گناه از کیست؟

از من که میجویم؟

از او که نمیبیند ؟

 از من که دستان نوازشگرش را  دل دل میکنم؟

از او که نمیشنود؟

از من که گرمی کلامش را  شاد میشوم؟

از او که نمیفهمد؟

و در بستر خویش

اشک یاریم می کند

برای همه تلاشهایی که کردم

 در او جستجو کردم

و دریافتم که همه معنای او

در همان تکه نانیست که

گرم فرو بردم

در یک روز سرد زمستانی

اینجا همیشه زمستان نخواهد ماند ....