زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

 

افسانه نرگس

 

نرگس ،جوان زیبایی که هر روز میرفت تا زیبایی خود را در یک دریاچه تماشا کند .

 چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد .

هنگامی که نرگس مرد ؛ الهه جنگل به کنار دریاچه آمد از دریاچه  پرسید : چرا میگریی ؟

دریاچه گفت : برای نرگس میگریم

الهه جنگل گفت : شگفت آور نیست که برای نرگس میگریی .

هر چه بود با آنکه همواره در جنگل در پی او می شتافتیم ؛ تنها تو فرصت داشتی از نزدیک

زیبایی او را تماشا کنی .

دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟

شگفت زده پاسخ داد : کی میتواند بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟

هرچه بود هر روز در کنار تو مینشست .

دریاچه لختی ساکت ماند . سرانجام پاسخ داد :«  من برای نرگس میگریم

 اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم .

برای نرگس میگریم چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم میشد و میتوانستم در اعماق دیدگانش

 باز تاب زیبایی خودم را ببینم »