زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

قصه ها و غصه ها

سالهاست که قصه های ما تغییر کرده اند 

به جای هاچ زنبور عسل ، انگری بردها آمده اند 

و به جای بزبز قندی ها ، خون آشام ها . 

آری ، به جای تمامی آن لحظات گنگ  

روزهای شفاف سکوت و لبخند، جا خوش کرده اند  

گاهی از خودم چنان دور میشوم که نمیدانم خنده هایم چه مفهومی دارند 

و چنان فاصله گرفته ام از خود خودم  

که حتی نمیدانم اشک هایم هنوز معنی دلتنگی میدهد 

 یا از سر عادت فرود می آیند  .

اینجا همه چیز جوری دیگر شده 

از سر بریده شدن گوسفندها به ناله نمی آیم 

چنان آنها را تکه تکه بسته بندی میکنم که گویی ... 

گلها را نمیبویم  

چنان خسته شان میکنم تا از عرق تک تک گلبرگهایش  

شربتی خنک بسازم برای از راه رسیدن دوست 

سالهاست که قصه های ما تغییر کرده اند  

و امروز قصه های ما  

رنگ غصه هامان را به خود گرفته اند...