زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

الهی مرا آن ده که آن به ...

 

(برگرفته از کتاب بالهایت را کجا جا گذاشته ای )

 

میخواستند سرش را ببرند . خودش این را می دانست .

 او معنی کاسه ی آب و چاقو را میفهمید .

با مادرش هم همین کار را کردند . آبش دادند و سرش را بریدند .

ترسیده بود . گردنش را گرفته بودند و میکشیدند .

قلب قرمزش تند تند میزد .

کمک می خواست . فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت .

خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند .

فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت : « چقدر قشنگ است این که قرار است

خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند .

آدم ها سپاسگزار تو اند .

قوت قدم هایشان از توست . تاب و توانشان هم .

تو به قلب هایشان کمک می کنی تا بهتر بتپد .

قلب هایی که می توانند عشق بورزند .

 پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند .

 تو کمک می کنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا

بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد .

تو و گندم و نور ، تو و پرنده و درخت همه کمک می کنید

 تا این چرخ بچرخد ، چرخی که نام آن زندگیست .»

گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد .

 او قطره قطره بر خاک چکید ، اما هر قطره اش خشنود بود ،

زیرا  به عشق ، به زندگی کمک کرده بود .

 

چه کسی میخواهد

من و تو ما نشویم ؟

- خانه اش ویران باد -

من اگر ما نشوم تنهایم

تو اگر ما نشوی خویشتنی

( فریدون مشری)

در جمع من و این بغض بیقرار

جای تو خالی ...

(محمد علی صالحی)

 

بی آنکه دوست بداند ...

 

هرگز برایت از دوست داشتنم حرفی نخواهم زد

از جرقه های محبتی که هر لحظه بر دلم میزنی ،

از گرمای کلامی که وقت گفتنت در دل خود احساس میکنم

هرگز

هرگز برایت نخواهم گفت

از آن سیب سرخ پنهانی که به سویت دراز کرده ام

و از آن دستی که ...

هرگز برایت نخواهم گفت

شاید تو خود روزی بخوانی دوست داشتنم را

از دلتنگ شدنم

از انتظارم

از سکوتم

از بی کلام شدنم

شاید تو روزی همه چیز را بیابی

در سطر سطر نوشته هایم

و در تکه تکه لحظه هایم

شاید روزی میان تمام بیتفاوتی هایم

دریابی  معنای عمیق « دوست داشتن بی آنکه دوست بداند » را .

 

سال نو مبارک

 

زمزمه های دلتنگی

چقدر حرف واسه گفتن هست

چقدر فرصت برای حرف زدن کمه

فکر کنم این جمله بهترین چیز باشه برای وقتی که

 یه دنیا حرف داری ؛

ولی نمیدونی چرا نمیتونی بگی

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

 

سال نوی شما مبارک

انشالله که سالی پر از موفقیت داشته باشید

 

بهار

zemzemehaye deltangi

باید از نو جوانه زد

بهار بهترین بهانه است ...

 

 

آرزو

 

آرزوهاتو یه جایی یادداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه .

خدا یادش نمیره ؛

ولی تو یادت میره که چیزی که امروز داری آرزوی دیروزت بوده

 

(منقول)

...

هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم

باز چون فردا شود امروز و فردا میکنم

 

آشوب دل

کلمات در تاریکخانه ذهنم

گم کرده اند خط های کاغذ را .

این روزها من چقدر عجیب شده ام

از ترک نازک دیواری سخت میهراسم

از عبور از عرض یک خیابان چند متری ،

از حرکت ماشین ها در شب ،

از نور چراغهایشان ،

از جنازه ی گربه ی مرده ای در گوشه یک جاده

من دیگر  از جاده ها هم میترسم  

از نگاهی که نمیدانم دوستش دارم یا نه

من از زمان میترسم

از عقربه های سیاه و انعطاف ناپذیر ساعت ها

هیس !

اندکی سکوت

چه آشوبی برپاست در این ذهن آشفته ام

 

آدم برفی

 

به شانه هایم زدی

تا تنهایی ام را تکانده باشی

به چه دلخوش کرده ای ؟

تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟

(رنگهای رفته دنیا )

 

 

الفبا

« چ » مثل چمدان

چمدان را دوست ندارم

این کلمه بوی سفر میدهد

من از سفر کردنت بیزارم

کاش چ مثل چیز دیگری باشد

مثل چاره

آهان !

این یکی بهتر است

« چ » مثل چاره

راستی جز رفتن چاره ای نیست ؟

 

بازی

بازی را عوض میکنی

و خود را از طنابی می آویزی

که سالها پیش بر آن تاب خورده ای

ما

تکرار تکه های همیم

مثل تو پسرم که تاب میخوری

مثل من که تاب میدهم تورا

تا طناب را فراموش کنم

(نقل از کتاب رنگهای رفته دنیا )

دیوان آشفته

من تمامی شعرهایم را برای تو

به روی تکه تکه قلبم نوشته ام

دیوانت را ورق بزن

برگ به برگ

و خط به خط بخوانش

میخواهم دستهایت

شیرازه این دیوان آشفته باشد

تا یقین بدانم  که

به چاپ رسیده ام

 

دیوان دل من

 

من تمامی شعرهایم را برای تو

به روی تکه تکه قلبم نوشته ام

دیوانت را ورق بزن

برگ به برگ

و خط به خط بخوانش

میخواهم دستهایت

شیرازه این دیوان آشفته باشد

تا یقین بدانم  که

به چاپ رسیده ام

 

تصویری از تو

بوم نقاشی پیش رویم است

میخواهم طرحی از تو بزنم

تمامی رنگها یک به یک به صف ایستاده اند

حس میکنم

لمس میکنم

بو میکشم

اما نیست ؛

رنگی نیست که همه احساسم را نسبت به تو به تصویر کشد

نقاشی ام تمام شد

و چه زیبا .

تو چقدر زلالی

بگذار در گوشه ای به یادگار بنویسم :

28 بهمن 1385

 

اشو

 

تلاش نکن زندگی را بفهمی ، زندگی کن !

تلاش نکن عشق را بفهمی ، عاشق شو !

و چنین است که خواهی دانست .

 این دانستن حاصل تجربه توست .

این دانستن هرگز ویرانگر آن راز نیست .

هرچه بیشتر بدانی در مییابی که هنوز چیزهای بیشتر و بیشتری باقی است تا بدانی .

 

 

هوا زنگ زده است

 

بی سبب میگردم در میان دیوانها ،

در میان موج انبوه غزل ها

بی سبب میگردم

در میان واژه های تکراری و روزمره

به امید آنکه حرفی تازه بیابم

تا بودنت را در کنارم نوید دهد

بی سبب از گلهای مانده در بند گلخانه ،

نشانی نسیم را میپرسم

« اینجا هوا زنگ زده است »

اینجا دیگر شاعری نیست تا دست نوشته هایش دل طوفانی ام را آرام کند

اینجا همه چیز بوی کهنگی دارد

بوی یکنواختی

بوی بی تفاوتی

چه تنفس سنگینی

اینجا نفس کشیدن هم سخت شده

راستی ؛ یادت باشد

اگر خواستی بیایی، بجای چند دست لباس گرم

 بجای چند جرعه آب

و بجای همه آنچه که در چمدانت خواهی گذاشت

اندکی هوای تازه بیاوری

اینجا اکسیژن کم است

 

تو بگو آخر این قصه میرسم کجا

تو منو تنها نزار ای خدا خدا ...

 

کجا بروم ای خدا به کجا

که یابم اثر از فروغ وفا ...

 

 

این خلوت همیشه خالی من

این ترس خورده زخمی

دوباره بوی نا خوش شب دارد ....

 

 

یاحسین

الهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود

و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین

 

آموخته ها

روزگار به من آموخت

به هر چه دل میبندی باید همسنگش

توان دل کندن نیز داشته باشی

(منقول)

برو مسافر

چشمانم تا آسمان آرزوهایت بدرقه ات میکنند ....

 

یا حسین

چشم باز میکنم

نمیدانم خواسته یا ناخواسته بود که خود را در میان عذادارن حسین میبینم

اولین چیزی که به ذهنم میرسد جمله دوستی بود که میگفت

 « خدا دوست دارد طعم عشقش را به تو بچشاند ....»

 و صحت این سخنش را امروز نیز دریافتم

و لبریز شدم

از عشق به خدا

و کسانی که بهترین آفریده های او بودند

این روزها تمام شهر در عذایشان سیاه پوش شده اند

در میان این جمعیت نوزادی را روی دست بلند میکنند ،

 دور سرش سر بندسبزی  از یا حسین بسته اند

و باز ناخواسته اشک گونه هایم را نوازش میدهد

اما خدایا نمیدانم در چنین ساعاتی چرا زنان شهرم با روح محرم همساز نمیشوند

مثلا  اگر هفتاد قلم آرایششان بشود بیست قلم ، چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد ؟

اینطرف سیاه پوشان حسین با پاهای برهنه و زنجیرهاشان

و آنطرفتر شلوارهای کوتاهی که در این سرما نیم وجب بالاتر از کفش هاست !

چقدر تفاوت است بین این برهنگی با آن برهنگی !

چادرم را محکمتر دور سرم میپیچم و از ته دل خدا را شکر میکنم .

 

هر دم به گوشم میرسد

 آوای زنگ قافله

این قافله تا کربلا ،

دیگر ندارد فاصله

یک زن میان محملی ،

اندر غم و تاب و تب است

این زن صدایش آشناست

ای وای من او زینب است

 

 

 

فرصت ...

tavalod

 

در فرصتی که پیش آید فکر خواهم کرد

در فرصتی که پیش آید خبرت خواهم کرد

در فرصتی که پیش آید با تو سخن خواهم گفت

در فرصتی که پیش آید خواهم آمد

و روی ماسه های ساحل تورا خواهم گفت

فرصت

فرصت

فرصت ....

چه کسی این فرصتها را تضمین خواهد کرد

این فرصتی که میگویی کی خواهد رسید ؟

« فرصت کم است و این قصه ها دراز »

شمعی اضافه کن

به آنچه سال پیش بروی کیک تولدت جا داده بودی

و بشمار ؛

هر شمعی نشان از سالی ست

و هر سالی نشان از 365 روز

و هر روز نشان از گذر 24 ساعت از دست رفته ،

حالا بنشین و فرصت ها را حساب کن

آیا هنوز فرصتی هست ؟

« حالا که آمده ای بیا کنارم بنشین ، بخند ...

دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست  »  

 

 

جای فکر داره ...

 

هر شب وقتی به سمت خانه بر می گردم

در راه به این حقیقت -به قول یکی از دوستانم- غریب فکر می کنم

که حتی اگر روی قله اورست هم باشم

باز هم بلندترین ارتفاعی که از آن نوک کفشهایم را می بینم

همان صد و شصت و هفت سانتیمتر است

 (منقول)

چه دانی ؟

 

در انتظار نبودی

زانتظار چه دانی

تو از بیقراری دلهای بیقرار چه دانی ؟

نه عاشقی که بسوزی

نه بیدلی که بسازی

تو مست باده نازی

از این دوکار چه دانی ؟

 

آهنگر

 آهنگری بود که  با وجود رنج های متعدد  و بیماری اش عمیقا" به خدا عشق می ورزید. 

 روزی  یکی  از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت  از او پرسید:

« تو چگونه  می توانی خدایی  را که  رنج  و بیماری نصیبت می کند

دوست داشته باشی! »

آهنگر سر به زیر آورد و گفت:

 « وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم 

یک  تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن  را  روی  سندان می گذارم 

 و می کوبم  تا به  شکل  دلخواهم درآید.

اگر  به  صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله  مفیدی خواهد بود

 اگر  نه آن  را کنار می گذارم. 

همین موضوع  باعث  شده است  که

  همیشه  به درگاه  خداوند دعا کنم که خدایا! 

مرا  درکوره های رنج  قرار ده اما کنار نگذار! »

 

 (منقول )

 

خداوند هدیه ای را که بهت میده ، اونو لای یه مشکل می پیچه ..

هر چقدر هدیه بزرگتر،مشکل هم بزرگتر

 

(نقل از یک وبلاگ )

 

بازی یلدا

بعد از گذشت تقریبا یک ماه از یلدا ، منهم به این بازی دعوت شدم .

نمیدونم ریشه یلدا بازی از کجا توی وبلاگ ها افتاده .

جالبه چون آدم مجبور میشه بیشتر به خودش و خصوصیاتش فکر کنه

تقریبا بیشتر یلدا بازیها رو خوندم .  

خوب از کجا شروع کنم ؟

1-      درست حکایت همون گورخری که سیلور استاین میگه « نمیدونم خوبم گاهی اوقات بد یا بدم گاهی اوقات خوب »

2-      خدا رو خیلی دوست دارم و درست مثل یه دوست گاهی با هم قهر میکنیم و گاهی ناز همو میکشیم .

ولی از حق نگذریم خیلی اوقات درست به موقع نشونه هاشو میفرسته .

اما منهم گاهی واقعا بی انصاف میشم نسبت بهش .(البته با هم کنار میایم ).

3-      کمتر پیش میاد به دوستانم « نه » بگم . به نظرم کار خیلی سختیه !

4-      گاهی خیلی از خودم بیزار میشم تا حدی که دلم میخواد سر روی تنم نباشه !

5-      شدیدا در موضوعات تساوی حقوق زن و مرد مشکل دارم

6-      از اینکه بتونم لبهای کسی رو به خنده باز کنم خیلی خوشحال میشم .

یعنی از شاد کردن دیگران خیلی لذت میبرم . هدیه دادن رو بیشتر از هدیه گرفتن دوست دارم

7-      دوستهای خوب و با معرفت خیلی کم دارم .

شاید به اندازه نصف انگشتهای دستم هم نباشه  

و هرکاری (البته در حد معقول) که از دستم بر بیاد برای دوستانم انجام میدم.

چون به نظرم دوست و واژه دوست ،خیلی مقدسه و دوستیهای خوب گنج های خوب خدا هستند .

( اما کیه که قدر بدونه ؟ ولی خوب مثل نسیم بی آنکه بخواهندت مهربانی کن و بگذر  )

8-      کمی تا قسمتی شیطونم ! جوری که اکثر معلمهای دوران مدرسه  از دستم ...!!!!

9-      خیلی رک هستم . و اصلا اهل تعریف و تمجید الکی نیستم

10-   عاشق شعر و متن های ادبی و تک جمله ای هایی هستم که عمیقا آدم رو به فکر میبرند .

فکر کردن کار همیشگی منه و در مورد هر مطلبی به عمق مطلب فکر میکنم .

حتی درمورد شعرها و لالایی هایی که برای بچه های کوچیک میخونند و حتی بازیهاشون . ( به نظرتون دیوونه ام ؟!)

11-   زبان نگاه رو خیلی دوست دارم چون گویا ترین و صادق ترین زبانهاست .

12-   از آدمهایی که دروغ میگن متنفرم و اگر کسی به من دروغی بگه

اول در خودم علتش رو جستجو میکنم و از خودم میپرسم چه رفتار یا گفتار من

باعث شد به من دروغ گفته باشند .

 

13-   خلاصه اینکه همیشه از خدا میخوام که مواظبم باشه و آدمم کنه .

دلم میخواد کاری نکنم که واژه آدم برای من حروم بشه .

 

در ادامه از « شخص ثالث » ، « تک و تنها زیر بارون» و « آق بابا » دعوت میکنم برای ادامه این بازی .

 

 

در را باز کن

در میزنم

بارها و بارها

صدایت میزنم

تو اما انگار در خانه نیستی

یا شاید هستی و پاسخی نمیگویی

باز صدایت میزنم

تو گویا نمیشنوی

یا شاید صدایم برایت آشنا نیست

نکند از گشودن این درهای بسته میهراسی؟

آهای ؛

این منم « زنی تنها در آستانه فصلی سرد »

 گدا نیستم و خواهش نان و سکه ندارم

مامور مالیات هم نیستم تا دارایی هایت را بشمارم

دزد هم نیستم و شاه کلیدی ندارم

مهمان هم نیستم تا در خانه ات لنگر اندازم

من پیکی هستم و برایت بسته ای آوردم

یا شاید امانتی .

میدانی چیست ؟

قسمتی از خدا .

بسته را باز کن

میبینی؟

برایت یک آسمان عشق آورده ام

برگه را با بوسه ای امضا کن

و یک لبخند انعامم بخش

در را باز کن

 

رها ... رها ...

دلم تنگ است

برای خویشتن خویش دلتنگم

برای رها بودن

رها بودن از کالبد«  بزرگ » بودن

دام تنگ است

برای بچگی کردنهای بی دغدغه

برای خنده های بی واسطه

برای لیز لیز خوردن های میان چهار راهها

برای دویدن هایی با تمام قوا

برای گوشه چشم نازک کردن بزرگترها

برای زمین خوردنهایی که به دنبالش سرزنشها بود و زانوی سوراخ شده

 

دلم تنگ است

برای لحظه ای بی پروا شدن

برای آغوش همیشه باز مادر

برای لالایی های شبانه اش

برای هدیه های کوچکی که زود شادمان میکرد

برای قهرها و آشتی ، با همبازیهای کوچه های بچگی

برای رقابت بر سر سکه های عیدی

برای انتظار پر شدن قلک های بزرگ

 

دلم تنگ است

آه !

دلم تنگ است برای کوچه های کودکی ام

آنجا که هر غروبش صفایی دیگر داشت

آنجا که با سر و صدای بچگی مان خواب را از چشمان همسایه ها میربودیم

چه زود تمام شد

کاش لحظه ای دوباره کودک میشدم

دلم برای تمام ثانیه هایش تنگ شده

میخواهم کودک باشم

رها

رها

رها ...

 

 

جعبه ای از لبخند

با توام ، با ، خدا

یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست

پاکتی از کلمه

جعبه ای از لبخند

نامه ای هم بفرست

کوچه های دل من

باز خلوت شده است

قبل از اینکه برسم

دوستی را بردند

یک نفر گفت به من

باز دیر آمده ای

دوست قسمت شده است

 

 ( نقل از کتاب چای با طعم خدا )

 

 

دلتنگتم آقا

چه زود گذشت

کاش همه جا بوی حرم تو را داشت

کاش همیشه سفر بود و یک گنبد عظیم و یک دنیا دل دلتنگ

که بر آستانت پناه آورند و با تو از دلتنگی هایشان بگویند

دلم برای تو تنگ شده

برای شهر زیبایت

که حضور تو رنگ و بویش را آسمانی کرده

برای صدای زنگ ساعت بزرگ داخل حرمت که دلم را به لرزه می افکند

برای کبوترهایش که زائرانت را نظاره میکند

به اینجا که بر میگردی همه چیز دوباره کهنه میشود

دوباره روز و روزمرگی ها

آنجا امید هست

آنجا انگار خدا هم به آدم نزدیکتر است

چیست راز این گنبد طلا که اینچنین دل از آدمی میرباید ؟

چیست راز آنهمه شوقی که برای رسیدن دستهایمان

 به ضریح تو در دلمان متولد میشود ؟

چیست راز آنهمه اشک هایی که بی اختیار مقابلت ریخته میشود

کاش تمام نمیشد

 

 

 

قیصر امین پور

وقتی جهان

 از ریشه جهنم

و آدم

  از عدم

و سعی 

 از ریشه های یاس می آید

وقتی که یک تفاوت ساده

در حرف

کفتار را به کفتر

تبدیل میکند

باید به بی تفاوتی واژه ها 

 و واژه های بی تفاوت 

مثل نان دل بست

        نان را از هر طرف که بخوانی

                                    نان است !

 

یا علی

ز لیلای شنیدم یا علی گقت

به مجنون چون رسیدم یا علی گفت

نسیمی غنچه ای را باز می کرد

به گوش غنچه کم کم یا علی گفت

چمن با ریزش باران رحمت

دعامی کرد او هم یا علی گفت

یقین پروردگار آفرینش

به موجودات عالم یا علی گفت

دلا بایست هر دم یا علی گفت

نه هر دم بل دمادم یا علی گفت

به هر روز به هر شب یا علی گفت

به هر پیچ به هر خم یا علی گفت

دمی که روح در آدم دمیدند

ز جا بر خاست آدم یا علی گفت

علی در کعبه بر دوش پیمبر

قدم بنهاد و آن دم یا علی گفت

عصا در دست موسی اژدها گشت

کلیم آنجا مسلم یا علی گفت

نمی شد زنده جان مرده هرگز

یقین عیسی بن مریم یا علی گفت

ز بطن حوت یونس گشت آزاد

ز بس در ظلمت یم یا علی گفت

به فرقش کی اثر می کرد شمشیر

شنیدم ابن ملجم یا علی گفت

مگر خیبر ز جایش کنده میشد؟

یقین آندم علی هم یا علی گفت

 

 

دلا باید که هر دم یا علی گفت

عید مولا علی بر همه شیعیان مبارک