زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

آشوب دل

کلمات در تاریکخانه ذهنم

گم کرده اند خط های کاغذ را .

این روزها من چقدر عجیب شده ام

از ترک نازک دیواری سخت میهراسم

از عبور از عرض یک خیابان چند متری ،

از حرکت ماشین ها در شب ،

از نور چراغهایشان ،

از جنازه ی گربه ی مرده ای در گوشه یک جاده

من دیگر  از جاده ها هم میترسم  

از نگاهی که نمیدانم دوستش دارم یا نه

من از زمان میترسم

از عقربه های سیاه و انعطاف ناپذیر ساعت ها

هیس !

اندکی سکوت

چه آشوبی برپاست در این ذهن آشفته ام