تلاش نکن زندگی را بفهمی ، زندگی کن !
تلاش نکن عشق را بفهمی ، عاشق شو !
و چنین است که خواهی دانست .
این دانستن حاصل تجربه توست .
این دانستن هرگز ویرانگر آن راز نیست .
هرچه بیشتر بدانی در مییابی که هنوز چیزهای بیشتر و بیشتری باقی است تا بدانی .
بی سبب میگردم در میان دیوانها ،
در میان موج انبوه غزل ها
بی سبب میگردم
در میان واژه های تکراری و روزمره
به امید آنکه حرفی تازه بیابم
تا بودنت را در کنارم نوید دهد
بی سبب از گلهای مانده در بند گلخانه ،
نشانی نسیم را میپرسم
« اینجا هوا زنگ زده است »
اینجا دیگر شاعری نیست تا دست نوشته هایش دل طوفانی ام را آرام کند
اینجا همه چیز بوی کهنگی دارد
بوی یکنواختی
بوی بی تفاوتی
چه تنفس سنگینی
اینجا نفس کشیدن هم سخت شده
راستی ؛ یادت باشد
اگر خواستی بیایی، بجای چند دست لباس گرم
بجای چند جرعه آب
و بجای همه آنچه که در چمدانت خواهی گذاشت
اندکی هوای تازه بیاوری
اینجا اکسیژن کم است
چشم باز میکنم
نمیدانم خواسته یا ناخواسته بود که خود را در میان عذادارن حسین میبینم
اولین چیزی که به ذهنم میرسد جمله دوستی بود که میگفت
« خدا دوست دارد طعم عشقش را به تو بچشاند ....»
و صحت این سخنش را امروز نیز دریافتم
و لبریز شدم
از عشق به خدا
و کسانی که بهترین آفریده های او بودند
این روزها تمام شهر در عذایشان سیاه پوش شده اند
در میان این جمعیت نوزادی را روی دست بلند میکنند ،
دور سرش سر بندسبزی از یا حسین بسته اند
و باز ناخواسته اشک گونه هایم را نوازش میدهد
اما خدایا نمیدانم در چنین ساعاتی چرا زنان شهرم با روح محرم همساز نمیشوند
مثلا اگر هفتاد قلم آرایششان بشود بیست قلم ، چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد ؟
اینطرف سیاه پوشان حسین با پاهای برهنه و زنجیرهاشان
و آنطرفتر شلوارهای کوتاهی که در این سرما نیم وجب بالاتر از کفش هاست !
چقدر تفاوت است بین این برهنگی با آن برهنگی !
چادرم را محکمتر دور سرم میپیچم و از ته دل خدا را شکر میکنم .
هر دم به گوشم میرسد
آوای زنگ قافله
این قافله تا کربلا ،
دیگر ندارد فاصله
یک زن میان محملی ،
اندر غم و تاب و تب است
این زن صدایش آشناست
ای وای من او زینب است
در فرصتی که پیش آید فکر خواهم کرد
در فرصتی که پیش آید خبرت خواهم کرد
در فرصتی که پیش آید با تو سخن خواهم گفت
در فرصتی که پیش آید خواهم آمد
و روی ماسه های ساحل تورا خواهم گفت
فرصت
فرصت
فرصت ....
چه کسی این فرصتها را تضمین خواهد کرد
این فرصتی که میگویی کی خواهد رسید ؟
« فرصت کم است و این قصه ها دراز »
شمعی اضافه کن
به آنچه سال پیش بروی کیک تولدت جا داده بودی
و بشمار ؛
هر شمعی نشان از سالی ست
و هر سالی نشان از 365 روز
و هر روز نشان از گذر 24 ساعت از دست رفته ،
حالا بنشین و فرصت ها را حساب کن
آیا هنوز فرصتی هست ؟
« حالا که آمده ای بیا کنارم بنشین ، بخند ...
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست »
هر شب وقتی به سمت خانه بر می گردم
در راه به این حقیقت -به قول یکی از دوستانم- غریب فکر می کنم
که حتی اگر روی قله اورست هم باشم
باز هم بلندترین ارتفاعی که از آن نوک کفشهایم را می بینم
همان صد و شصت و هفت سانتیمتر است
در انتظار نبودی
زانتظار چه دانی
تو از بیقراری دلهای بیقرار چه دانی ؟
نه عاشقی که بسوزی
نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی
از این دوکار چه دانی ؟