زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

...

اومد

خیلی هم زود اومد

خیلی اهسته

بی سر و صدا

حتی صدای پاهاش تکونم نداد

بیدارم نکرد

خوابم خیلی سنگین شده چرا ؟

چرا حسش نمیکنم؟

چرا لمسش نمیکنم ؟

چرا درکش نمیکنم ؟

داره از دستم میره چرا نمیتونم کاری کنم ؟

چی شد که اینجوری شد ؟

چند روز گذشت

بقیش هم میاد و میره .

خدای من نزار اینجوری بمونم.

بزار یه یادگاری خوب از ضیافتت داشته باشم .

خدایا یه نیگاه بهم میندازی ؟

اره حتی شده از روی ترحم

چون فقط ترحم تو برام شیرینه

بهم رحم میکنی ؟

دلت برام میسوزه ؟

کمکم میکنی ؟