فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد ،
خداوند پذیرفت. او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم
دراطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه ، نا امید و در عذاب بودند .
هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشق ها
بلد تر از بازوی آن ها بود ، به طوری که نمی توانستند
قاشق را به دهان شان برسانند ! عذاب آن ها وحشتناک بود .
آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم .
او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد .
دیگ غذا ، جمعی از مردم همان قاشق های دسته بلند ... ولی در آن جا همه شاد و سیر بودند .
آنمرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در این جا شادند
در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند ، با آن که همه چیزشان یکسان است ؟
خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است ،
در این جا آن ها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند .
هر کسی با قاشق غذا در دهان دیگری می گذارد ،
چون ایمان دارد کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد.