زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

نان شب

 

چه ساده نان شب خویش را در خون همنوعان خود فرو میبریم

و به خویشتن میبالیم که سفره هامان چه رنگین است !

آری ! چه رنگینی رنگین تر از سرخی خون ؟!

چه بیتفاوت پیراهن برادرمان را چاک میزنیم 

و خط اتوی شلوارهایمان را هر روز تمدید میکنیم!

چه ساده گلوی زیر دستانمان را میفشاریم

و به قدرت کرسی پست و مقام خود تکیه میزنیم !

خدایا ؛ مردمان چرا اینگونه اند ؟

کاش اندکی از قدرت اهورایی خود را نشانشان میدادی

تا میدانستند که کجای این هستی اند

و افسوس و صد افسوس که آنها این نشان ها را هم نمیبینند ...