زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

من چه سبزم امشب و چه اندازه تنم هوشیار است

 

من چه خوشبختم .

وقتی برای نفس کشیدن از لوله های اکسیژن استفاده نمیکنم

وقتی دستانی دارم و میتوانم  دست دیگری را به مهر بفشارم 

وقتی پاهایی توانمند دارم که میتوانم بدون عصای چوبین قدم از قدم بردارم 

وقتی گوشهایی دارم که با آن صدای لالایی دلنواز  مادر و  ابهت کلام پدر را بشنوم

وقتی چشمهایی دارم که میتوانم با آن شیر خوردن کودکی را از سینه مادرش ببینم

وقتی زبانی گویا دارم و میتوانم بر سر سجاده ام برای کسانی که دوستشان دارم دعا کنم

وقتی سفرمان هنوز از نان گرم خالی نیست

وقتی سقفی هست تا در سرما و گرما پناهم دهد

وقتی دلی دارم که از عاطفه لبریز است

من چه ناشکرم اگر احساس خوشبختی نکنم

خدایا ؛ من چه ناشکرم اگر شکرت نگویم

خدایا ، گرچه ناسپاسم

گرچه عصیانگر و سرکش گشتم

تو آن کن که سزاورار مقام خداوندی توست

نه آنکه درخور ناشکری من است

خدایا ؛ اینهمه خوشبختی را از من باز پس مگیر