زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

از سرما میگریزم

 

 

 

زمستان در راه است

فصل سرما

فصل سرد شدن

زمستان فصل فریب است

زمستان که میشود گدای محله ما  از همیشه بی نصیب تر میماند

هیچ کس حاضر نمیشود دستانش  را از جیب پالتویش بیرون آورد

یا حتی شیشه ماشین خود را برای تقدیم سکه ای بی ارزش پائین بکشد

زمستان فصل بی رحمیست !

زمستان که میشود همه سر در گریبان خود فرو میبرند تا سرما را حس نکند

به راستی در خود ماندن انقدر گرمی بخش است ؟

زمستان که میشود دوست دارم از همیشه کمتر بپوشم

دوست دارم سرما در مغز استخوانم فرو رود

دوست دارم با تمام وجود حس کنم

اما میلرزم

بر خود میلرزم

به زمستان احتیاجی نیست برای سرد شدن

به زمستان احتیاجی نیست برای لرزیدن

زمستان فصل فریب است ...

برف هایی که سپید سپید بر روی زمین جا خوش میکنند

بچه ها چه شاد میشوند

گلوله های برف را چه با اشتیاق به سمت هم نشانه میروند

و بعد از برخورد با صورتت ، ساده آب میشوند

برف درد آب شدن را و تو درد برخورد آن با صورتت را میچشی

 و دیگر چیزی نمیماند

زمستان یعنی همین

یعنی سرما

یعنی سردی

یعنی خواب عمیق یک خرس

خوشا به حال خرس ها

که فقط در زمستان عمیق میخوابند

خواب زمستانی !

اما نمیدانم چرا آدم ها فصلی برای خواب ندارند

آدمها همیشه میخوابند

نه ! آدم ها همیشه خود را به خواب میزنند

دلم میخواهد غاری بیابم و منهم به خواب زمستانی بروم

شاید که با رسیدن بهار دوباره متولد شوم

یا نه ! حداقل درختی بودم تا برگ بریزم و جز چوبی خشک و عریان از من چیزی نماند

و به انتظار رسیدن بهار بنشینم

بهار که برسد از نو برویم و تازه شوم

زمستان پر از فریب است

من از این سرما بیزارم

من از فصل سرد بیزارم

چرا که یاد دستان سرد تو را برایم تازه میکند

میدانم در زمستان دستان تو از همیشه سردتر خواهد بود

من از اینهمه سرما میگریزم

من از اینهمه سرما میگریزم