زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز ...

 

 

فضا از عطر اقاقی پر

زمین از بوی علفهای نمناک سرشار

و آسمان از صداقت آبی

چه کسی میداند

چه کسی میتواند زمان را معنا کند

در این عصر سنگ و سیمان ؛

چه کس میتواند واژه دوست را حس کند ؟

در این کره ء پر از نیرنگ و ریا

چه کس صداقت را معنا میکند ؟

خدایا : به مردمانت بیاموز که زندگی از عاطفه خالی نیست

به مردمانت بیاموز که در دلهاشان میتوانند جای کینه و کدورت ؛ مهربانی بنشانند

خدایا : به مردمانت بیاموز که سادگی کسی را به سادگی به بازی نگیرند

بیاموز که محبت را با خنجر سرد پاسخ ندهند

بیاموز که تفاوت درد تنهایی با درد تنها ماندن یکی نیست

بیاموز که از لبخند یکدیگر به سادگی در نگذرند

بیاموز که دلهاشان را به یغما نبرند و از دور ؛ بر ویرانی هم نخندند

بیاموز که دوست بدارند

و بگذارند دوست داشته شوند

 

خدایا : به این مردمان بیاموز که امروز همان فردای دیروز است

و هرگز فردایی برای پاسخ محبت هاشان  وجود نخواهد داشت

بیاموز که برای فشردن دستهای هم تنها یک لحظه وقت باقیست

 

« از مهتابی خانه من تا آفتابی خانه تو یک دست فاصله است ؛

 دستت را دراز کن تا مهتابی ؛ آفتابی شود ... »