کلمات در تاریکخانه ذهنم
گم کرده اند خط های کاغذ را .
این روزها من چقدر عجیب شده ام
از ترک نازک دیواری سخت میهراسم
از عبور از عرض یک خیابان چند متری ،
از حرکت ماشین ها در شب ،
از نور چراغهایشان ،
از جنازه ی گربه ی مرده ای در گوشه یک جاده
من دیگر از جاده ها هم میترسم
از نگاهی که نمیدانم دوستش دارم یا نه
من از زمان میترسم
از عقربه های سیاه و انعطاف ناپذیر ساعت ها
هیس !
اندکی سکوت
چه آشوبی برپاست در این ذهن آشفته ام