زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

یا حسین

چشم باز میکنم

نمیدانم خواسته یا ناخواسته بود که خود را در میان عذادارن حسین میبینم

اولین چیزی که به ذهنم میرسد جمله دوستی بود که میگفت

 « خدا دوست دارد طعم عشقش را به تو بچشاند ....»

 و صحت این سخنش را امروز نیز دریافتم

و لبریز شدم

از عشق به خدا

و کسانی که بهترین آفریده های او بودند

این روزها تمام شهر در عذایشان سیاه پوش شده اند

در میان این جمعیت نوزادی را روی دست بلند میکنند ،

 دور سرش سر بندسبزی  از یا حسین بسته اند

و باز ناخواسته اشک گونه هایم را نوازش میدهد

اما خدایا نمیدانم در چنین ساعاتی چرا زنان شهرم با روح محرم همساز نمیشوند

مثلا  اگر هفتاد قلم آرایششان بشود بیست قلم ، چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد ؟

اینطرف سیاه پوشان حسین با پاهای برهنه و زنجیرهاشان

و آنطرفتر شلوارهای کوتاهی که در این سرما نیم وجب بالاتر از کفش هاست !

چقدر تفاوت است بین این برهنگی با آن برهنگی !

چادرم را محکمتر دور سرم میپیچم و از ته دل خدا را شکر میکنم .