چشم باز میکنم
نمیدانم خواسته یا ناخواسته بود که خود را در میان عذادارن حسین میبینم
اولین چیزی که به ذهنم میرسد جمله دوستی بود که میگفت
« خدا دوست دارد طعم عشقش را به تو بچشاند ....»
و صحت این سخنش را امروز نیز دریافتم
و لبریز شدم
از عشق به خدا
و کسانی که بهترین آفریده های او بودند
این روزها تمام شهر در عذایشان سیاه پوش شده اند
در میان این جمعیت نوزادی را روی دست بلند میکنند ،
دور سرش سر بندسبزی از یا حسین بسته اند
و باز ناخواسته اشک گونه هایم را نوازش میدهد
اما خدایا نمیدانم در چنین ساعاتی چرا زنان شهرم با روح محرم همساز نمیشوند
مثلا اگر هفتاد قلم آرایششان بشود بیست قلم ، چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد ؟
اینطرف سیاه پوشان حسین با پاهای برهنه و زنجیرهاشان
و آنطرفتر شلوارهای کوتاهی که در این سرما نیم وجب بالاتر از کفش هاست !
چقدر تفاوت است بین این برهنگی با آن برهنگی !
چادرم را محکمتر دور سرم میپیچم و از ته دل خدا را شکر میکنم .