زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

رها ... رها ...

دلم تنگ است

برای خویشتن خویش دلتنگم

برای رها بودن

رها بودن از کالبد«  بزرگ » بودن

دام تنگ است

برای بچگی کردنهای بی دغدغه

برای خنده های بی واسطه

برای لیز لیز خوردن های میان چهار راهها

برای دویدن هایی با تمام قوا

برای گوشه چشم نازک کردن بزرگترها

برای زمین خوردنهایی که به دنبالش سرزنشها بود و زانوی سوراخ شده

 

دلم تنگ است

برای لحظه ای بی پروا شدن

برای آغوش همیشه باز مادر

برای لالایی های شبانه اش

برای هدیه های کوچکی که زود شادمان میکرد

برای قهرها و آشتی ، با همبازیهای کوچه های بچگی

برای رقابت بر سر سکه های عیدی

برای انتظار پر شدن قلک های بزرگ

 

دلم تنگ است

آه !

دلم تنگ است برای کوچه های کودکی ام

آنجا که هر غروبش صفایی دیگر داشت

آنجا که با سر و صدای بچگی مان خواب را از چشمان همسایه ها میربودیم

چه زود تمام شد

کاش لحظه ای دوباره کودک میشدم

دلم برای تمام ثانیه هایش تنگ شده

میخواهم کودک باشم

رها

رها

رها ...