زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

در انتظارم که بیایی

 

در انتظارم که بیایی

از آنسوی مرزهای ناپیدا

لظحه ای کنارم بنشینی

 و بعد تمامی این دلتنگی ها را با لبخندی

از جان خسته ام برهانی

در انتظارم که بیایی

و باز شانه به شانه ی هم

زمین را زیر گام هایمان طی کنیم

و تا ابدیت قدم بزنیم

مرزها را بشکافیم

و دور این حباب خاکی و فانی

پرچینی از یاسهای سپید بپا کنیم

در انتظارم که بیایی

و با هم ترانه های همدلی سر دهیم

و بگوییم از عشق و بشنویم از وفا

در انتظارم که بیایی

 و من باز آن نگاه آشنای تورا

با ذره ذره وجودم پیوند دهم

شاید که اینبار

بجای اینهمه واژه های مردد

انشای اعتماد بنویسیم

 بیا تا که آغازی شویم

رو به بینهایت

در انتظارم که بیایی