زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

نقل از یک وبلاگ

 فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد ،

خداوند پذیرفت. او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم

دراطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه ، نا امید و در عذاب بودند .

 هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشق ها

بلد تر از بازوی آن ها بود ، به طوری که نمی توانستند

 قاشق را به دهان شان برسانند ! عذاب آن ها وحشتناک بود .

آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم .

 او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد .

دیگ غذا ، جمعی از مردم همان قاشق های دسته بلند ... ولی در آن جا همه شاد و سیر بودند .

آنمرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در این جا شادند

 در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند ، با آن که همه چیزشان یکسان است ؟

خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است ،

در این جا آن ها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند .

هر کسی با قاشق غذا در دهان دیگری می گذارد ،

چون ایمان دارد کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد.