زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

تو را سپاس

 

 

او چشمهایش نابیناست

نمیبیند

هیچ چیز را نمیبیند

یک تاریکی مطلق ؛ سیاهی مخوف

یک حجم خالی مطلق

و من با چشمهایم میبینم

میبینم چشمهای نگران و مشتاق مادرم را

من با چشمهایم میبینم چهره متبسم کودکی را وقتی به رویم لبخند میزند

من با چشمهایم میبینم

سر سبزی را ؛ گلها را ؛ و بهار را

 

او زبانش گنگ و قاصر است

سخن گفتن نمیتواند

همیشه بی کلام است

و من دهان میگشایم و سخن میگویم

من میتوانم فریاد بزنم هر آنگاه که سر مستم

هر آنگاه که دلتنگم

من میتوانم به زبان آورم نام مقدس مادر را

 

او ناشنواست

نمیشنود

سکوتی ژرف و کلافه کننده

 و من میشنوم

صدای باریدن باران را از دل آسمان

میشنوم صدای آواز بلبلی را کنار غنچه ای زیبا

من میشنوم

صدای خنده های کودکانه کودکی را

که با اشاره نوک انگشتانم به چانه اش قلقلکش میگیرد

 

او پاهایش ناتوان است

نمیتواند روی دوپایش بایستد

یک سکون بی وقفه و کسل کننده

و من بدون نیاز به کسی یا چیزی

تمام مسیر را قدم به قدم اندازه میگیرم

من میتوانم  همپای کودکی شوم و سبزه های پارک را با قدرت از زیر پا بگذرانم

میتوانم روی ماسه های ساحل قدم بدوم

 

 

او دست هایش بی حرکت

نمیتواند چیزی را بردار

نمیتواند قلم در دست گیرد و بنویسد

و من هر لحظه که اراده کنم میتوانم چیزی را بردارم

میتوانم قلمم را بر دل کاغذ بکشم و بنویسم

می توانم دست نوازشی بر سر یتیمی بکشم

می توانم دستان کسی را به مهر در دستم بفشارم

 

خدایا ؛ من چقدر خوشبختم که میتوانم ببینم ، بشنوم ، حرف بزنم ، راه بروم و بنویسم .

و من چقدر خوشبخت تر خواهم بود اگر اینهمه را قدر بدانم .

خدایا ؛ در برابر اینهمه نعمت های بی منتت چگونه شکرت گویم ؟

 

معبودم ؛ بگذار ساده بگویم : تو را سپاس .