زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

دست و پایم خسته

 

مردمانی هستند

روزشان همچون شب 

« چشمهاشان معلول

راهشان پیدا نیست »

 

 

چشمهایم اما

تیز بین ، بیناتر 

لحظه هایم گنگ گنگ

راه من بی راه تر

 

دیده ام بینا ، لیک

راه بر من بسته

همچنان خاموشم

دست و پایم خسته