زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

بی مقدمه

 

 

امروز جمعه بود

جمعه که میشه دل آدم بدجوری میگیره

از صبح همش منتظری که زودتر شب بشه و بخوابی و باز صبح فردا نقاب بزنی

 و باز یه لبخند مصنوعی بندازی گوشه لبت تا همه فکر کنند که تو خیلی خوشی

از صبح باید همش نقش بازی کنی

نقش ادمهای شاد

نقش آدمهای بی غم

راسیتی ، اصلا توی این دنیا کسی هست که غمی نداشته باشه ؟

از صبح میری سر کار و خسته بر میگردی

دلت به همین نوشتن ها خوشه

به همین صفحه مانیتور که زمانی همه زندگیت بود

و حالا شده آینه دق

 

دیدی زندگی چقدر خسته کنندست

یک تکرار روزمره

وقتی عشقی نباشه هیچ چیز معنی نمیده

وقتی عشقی نباشه همه چیز یه تکرار مسخرست

دلم گرفته

 

من به مرگم راضی ام اما نمیآید اجل / بخت بد بین کز اجل هم ناز می باید کشید