زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...

بلیط بخت آزمایی

 

 

حوصله ام حسابی سر رفته . هرچی توی این اتاق می گردم  هیچ چیزی پیدا نمیشه تا بتونه چند دقیقه سرمو گرم کنه.

بی اختیار میرم به سمت لباسام .آره بهتره بزنم بیرون. اینطوری شاید بهتر باشه .

خیابون مثل همیشه شلوغه .هدفی ندارم ، دستامو میکنم تو جیبام . دستم به یه تیکه کاغذ می خوره . درش می آرم .

 هان ! یادم اومد . هفته پیش که اومده بودم بیرون یه بلیط خریده بودم . به تاریخ قرعه کشی نگاه میکنم . دیگه باید اسامی  آدمای خوش شانسو اعلام کرده باشند .

راهمو کج میکنم میرم سمت یه باجه بلیط فروشی . شماره هارو یکی یکی نگاه میکنم .

 شماره اول……

شماره دوم……

شماره سوم و ………

نه ! باور کردنی نیست . اسم من جزو برنده های یک میلیون تومنی دراومده !

نه ! محاله . دوباره شماره هارو چک میکنم . فروشنده از هیجان من موضوع دستش میاد .

ـ آقا تبریک . به سلامتی خرج کنی . حالا چقدی هست ؟

نه مثل اینکه جدی جدی یک میلیونو بردم .

آخ جون! دیگه مجبور نیستم برای خرید اون چیزهایی که دلم میخواد این ماه کار دانشجویی بکنم . احساس میکنم برای اولین بار توزندگی ، دنیا به من لبخند زده .

راهمو میگیرم و میرم . تو فکر اینم که این یک میلیونو چطوری خرج کنم ؟! به این میگن شانس ! کی میگه نمیشه یک شبه راه چند ساله رو رفت؟سوار اتوبوس میشم.

  میخوام برم توی پاساژهای شیک شهر بگردم . یه پیراهن نو ، شلوار نو و مد روز، یه جفت کفش و وای ! چقدر خرید دارم .

 از جیبم یه تیکه کاغذ در میارم تا لیست کنم چون میترسم وقتی پول دستم رسید چیزی از قلم بیافته .

ـ آقا ! یه بسته آدامس میخری؟

ـ برو پی کارت بابا ! آدامس میخوام چیکار؟

ـ آقا خواهش میکنم فقط یه بسته !

سرمو بلند میکنم یه پسر بچه 9-8 ساله با چهره ای کاملاً خسته . لباساش خیلی ناجوره و پر از تیکه و وصله .

ـ آخه پسر، آدامس به چه درد من میخوره؟

ـ خوب آقا اگه به درد شما نمیخوره پولش که به درد من میخوره .اگه من امروز نتونم اینارو بفروشم از ناهار خبری نیست . آخه پولشو ندرم .

یک کم فکر میکنم برای اینکه زودتر از شرش خلاص بشم یک صد تومانی در میارم میدم بهش.

ـ بگیر آدامستم مال خودت !

ـ آقا من که گدا نیستم . . .

با ناراحتی راهشو میگیره میره . تازه فهمیدم چیکار کردم . یاد اون بلیط یک میلیونی افتادم . چقدر بیرحمانه عمل کردم ! چه قدر زود عوض شدم !

به آخر خط میرسم . پیاده میشم  هنوز توفکر اون پسر آدامس فروشم .اما زرق و برق مغازه ها منو از فکرش در میارن . از جلوی یه میوه فروشی رد میشم . چه میوه های تازه ای داره . یه پاکت برمیدارم . حالا می تونم با خیال راحت از اون خوباش سوا کنم .

ـ آقا ارزونترشو ندارین؟

صدا صدای یه زنه که یه بچه کوچولو دستاشو محکم گرفته .

ـ این جعبه پایینی ارزونتره . میخوای سوا کن .

ـ مامان اما من از این میخوام .از این . مامان !

به جعبه پایینی که نگام میافته خشکم میزنه . همش پلاسیده .

یه نگاه به دست خودم میکنم ، یه نگاه به چشمای اون کوچولو که با حرص و ولع به میوه های جعبه بالایی نگاه میکنه ، و یه نگاه به گونه های پر از اشک و شرم زن . . .

پاکت میوه هارو خالی میکنم و میرم . باز یاد اون یک میلیون می افتم . خوب این اقبال منه . نباید ازدستش بدم . هنوز چند قدمی نرفته بودم که گفتگوی یه زوج جوون منو میخکوب میکنه .

ـ به خدا خیلی دلم میخواست این کفشو برای تولدت بخرم اما . . .

ـ نه عزیزم ! هنوز میشه امسالو با این کفش تموم کرد . به خودت فشار نیار . من این کفشارو خیلی دوست دارم و توش احساس راحتی میکنم . همینکه به یادم بودی برام کافیه .

یه نگاه به کفشاش میکنم یه نگاه به چهره پراز حسرت همسرش . . .

دیگه دارم کلافه میشم .صد قدم بالاتر یه رستوران شیک داره . غذاهاش هم خیلی خوبه .

میرم یه چیزی بخورم . روی یکی از صندلیهای رستوران میشینم . هنوز  پیشخدمت نیامده . از شیشه بیرونو نگاه میکنم یه پیر مرد فرتوت از جلوی رستوران میگذره .

 روی دوشش یه گونی سنگین گذاشته . چقدربا این سنش قویه .

کم کم دارم احساس میکنم توی وجودم یه چیز وول وول میخوره . این دیگه چه حسیه؟! بدون اینکه بفهمم چرا بلند میشم و از رستوران میام بیرون .

بهتره برگردم به اتاق خودم . اونجا از اینهمه بدبختی خبری نیست . 

وقتی میرسم به اتاقم ، خودمو پرت میکنم روی تخت . چشمامو میبندم برای یه لحظه تمام اون چیزایی که دیدم ازجلو چشام رژه میرن .  به یاد پول بادآورده خودم میافتم . دستمو میکنم توجیبم بلیطو در میارم . یه نگاه بهش میندازم . و بعد از وسط پاره میکنم . دستمو میکنم توی اون جیبم .

 لیست مایحتاجمو که توی اتوبوس نوشتم در میارم . بدون اینکه نگاش کنم یه خط قرمز بزرگ میکشم روش  زیرش با همون خودکار می نویسم :

احتیاجات : « توکل ، یک کم همت عالی ، عرق جبین وجوونمردی »

آخیش ! چقدر احساس سبکی میکنم . . .